
حلقه وصل: شاید پیش خود بگویی حضور در جنگ، تبحر و تجربه و شمشیر می خواهد. آری بی شک، عقل هم این حقیقت را تصدیق می کند. عقل می گوید، پابرهنه دویدن یک نوجوان خردسال بی هیچ سلاح دفاعی، در برابر هزاران مرد جنگی مسلح، بی عقلی است. اما عبدالله بن حسن، مطیع امر ابرمردی بود که عقل پیش پای او عاشقانه زانو می زد.
عبدالله نمی توانست زنده باشد و نبودن امام را تحمل کند. عبدالله حیات خود را با ولی امر خود تعریف کرده بود و بی او زندگی برایش معنی نداشت. و تاب آن را نداشت که حاضر و ناظر باشد، اما امام خود را تنهای تنها در میان حلقه اعداء در محاصره ببیند.
گرچه تشنه و خسته و کوچک و کم سن و بی سلاح و پابرهنه و ضعیف و کم توان بود، اما هیچکدام از این ها دلیل و بهانه خوبی نبود که این سرباز کوچک، ولی خود را در صحنه پیکار تنها بگذارد. عبدالله یک تنه و با دست خالی خود را وارد میدان بزرگ مبارزه با ظلم و استکبار کرد. او در برابر دشمن سواره و مسلح، حتی شمشیر نداشت. حس می کرد تمام دارایی اش در جهاد کودکانه اش، دست های نحیف اوست. بی هیچ تردید و تأملی دست خود را سپر بلای مولای خود کرد.
روایت رهبرمعظم انقلاب از ماجرای شهادت حضرت عبدالله بن الحسن
عبدالله بن حسن و علی اصغر امام حسین نیز در کربلا کم سن بودند. اما سن و سال دلیلی بر عدم تشخیص حق نیست. وقتی حضرت حقیقت در گودال اهل باطل تنهاست، آیا همچنان می شود به داشتن و نداشتن تبحر و توان و تخصص و دلبستگی و عشق و تحلیل و نیاز و این گونه بهانه ها فکر کرد؟ عبدالله بن حسن به اینها اگر فکر می کرد که دیگر بسوی گودال تنهایی امامش در کربلا نمی شتافت.
عبدالله به اندازه وسعش و به قدر توان خود، ولی زمانش را که عمویش بود، یاری کرد. او با هرآنچه که داشت، امر ولایت را زنده کرد و در راه ولی جهاد کرد.
عبدالله پیش از آنکه صدای «هل من ناصر» ولی اش برخیزد، به حمایت از او برخاست. درست است که یک طفل در برابر آن همه مرد جنگی کاری از پیش نمی برد. اما عبدالله جان خود را فدا کرد و نخواست زنده باشد اما حقیقت را در پیش چشمانش قطعه قطعه کنند.
امروز به لطف نعمت ولایت، امنیت ما آنچنان که باید، تضمین است و تهدیدی متوجه جان ما نیست. امروز از ما این انتظار وجود ندارد که جان خود را فدا کنیم. تنها باید میدان نبرد خالی از حضور ما نباشد. آگاهی و بصیرت خود را اگر بالا ببریم، دیگر شناخت عرصه پیکار و استراتژی جناح مقابل سخت نیست. اکنون دشمن از در تحریم اقتصادی و علمی و تهاجم فرهنگی وارد مبارزه با ما شده است.
اگر مبنای فکر و عملمان را عاشورایی کنیم، دیگر منتظر دستور و خواهش و دعوت نخواهیم نشست. بر ما روا مباد که در این امنیت در آسودگی بسر ببریم تا ناگاه، صدای غریبانه ولی ما را متوجه خود کند. بیایید قدری تأمل کنیم و ببینیم امروز حضور جهادی ما در کدام عرصه ضروری است و انتظار ولی از ما چیست.(سید محمد رضی زاده)
* اینفوگرافی | مختصری از زندگی عبدلله بن حسن(ع)
* اینفوگرافی | آخرین سرباز؛ عبدالله بن حسن(ع)
* اشعار برگزیده شب پنجم محرم ۹۷
دست در دستِ عمه اش بود و
دلش اما ميانه ى گودال
ديد با چشم خود كه افتاده
تن ارباب تا شود پا مال
حرمله از همه جلو تر رفت
سر آن سر چقدر دعوا بود
شمر و خولى حريص تر بودند
حرف آنها به هم بفرما بود
ديد كودك تمام واقعه را
خواست تا پر كشد به سوى عمو
عمه اش گفت:نه!عزيز دلم
جان تو هست آبروى عمو….
گفت:عمه!بدان كه مى ميرم
من بدون عمو نمى مانم
دست من را رها كن و بگذار
تا كنم جان فداى جانانم
آن تنى كه به روى خاك افتاد
همه ى عشق و اعتبار من است
بعد بابا مرا پدر بوده
صاحب و صاحب اختيار من است
ناگهان دست عمه را وا كرد
پا برهنه…دوان دوان آمد
مات و مبهوت حال بد حالش
ضربه اى سوى او نشان آمد
دست او شد به پوست آويزان
داغ عباس تازه شد انگار
خون او بست چشم مولا را
و جراحات قلب شد بسيار…
تن او بر تن حسين افتاد
جان تازه گرفت لشكر باز
همهى اسب ها مهيا شد
تا كُند روى پيكرش پرواز…
آرمان صائمى
تا عزای شه لب تشنه عزای حسن است
پس حسینیه ما صحن و سرای حسن است
نهضت کرب و بلا تحت لوای حسن است
گریهی این دهه روزیش به پای حسن است
کربلا آمده اند این دو به امضای حسن
هرچه داریم به قربان پسرهای حسن
نوبت نوکری ساحت عبدالله است
رحمت الله همان رحمت عبدالله است
صحبتی هست اگر صحبت عبدالله است
ذکر لبها مددی حضرت عبدالله است
یازده ساله، ولی حافظ قرآن است این
به سکوتش منگر غرش طوفان است این
کربلایی مدنی بوده از اول نسبش
این حسن زاده حسین است فقط روی لبش
در حرم عبد حسین است همیشه لقبش
نوجوانی علی زنده شده از ادبش
این چه شانیست که هنگام بیانش شده است
جان ناموس خدا حافظ جانش شده است
باز انگار حسن دست به دست زهراست
تل شده کوچه و زهرای قبیله تنهاست
بازهم حرف علی شد سر نامش دعواست
ریسمان خنجر کند است و به مقتل غوغاست
کوچهی سنگی و گودال به هم پیوستند
قنفذ و شمر در این فاجعهها هم دستند
روی تل بود دلش در وسط میدان بود
به رویش گرچه نیاورد، ولی گریان بود
عمه هم مثل خودش بی رمق و حیران بود
همه سیراب و عمویش چقدر عطشان بود
ناگهان دست کشید و سوی میدان آمد
به سرش میزد و با ذکر عموجان آمد
آمد و دید که غوغا شده دور پدرش
یک نفر نیزه فرو کرده میان کمرش
یک نفر هم زده بر صورت او با سپرش
یک نفرهم زده با کهنه غلافی به سرش
ولی الله تنش زیر لگدها مانده
نیزه بدقلقی در دهنش جا مانده
حرمت خون خدا زیر سنان چال شد و
زینت دوش نبی زینت گودال شد و
آنقدر خون ز تنش رفت که بیحال شد و
تن پاکش وسط هلهله پامال شد و
یاعلی گفت و صدا را به گلویش انداخت
خویش را گریه کنان روی عمویش انداخت
دست خود را سپر بی کسی آقا کرد
زیر لب با عموی تشنه لبش نجوا کرد
پلک خون بسته خود را به چه زحمت وا کرد
وخودش را بغل زخم عمویش جا کرد
گفت: هرچند عمو زخمی و درهم شده ام
باز صد شکر فدایی امامم شده ام
سیدپوریا هاشمی
پا بر زمین میکوبد و با بیقراری
دارد به سینه میزند با مشت ، کودک
وقتی عمو از اسب با صورت زمین خورد
هی میزند خود را به قصد کشت، کودک
تنهایی اش را دید در گودال و حالا
باید برایش آخرین سرباز میشد
درگیر و دار پر زدن سمت ِ عمو بود
دستانِ عمه مانع پرواز میشد
با هر مکافاتی که میشد دست خود را
از دست های عمه جانش باز میکرد
میرفت در گودال با دستانِ خالی
شمشیر اگر میداشت که اعجاز میکرد…
از زیر دست و پای اسبان میدوید و
از لابه لای جمعیت با زور رد شد
میخواست تا راهی برای خود کند باز
با مشت میکوبید هرکس را که سد شد
پای برهنه میدوید و داد میزد :
قدری تحمل کن عمو دارم می آیم
از لابلای دشمنان فریاد میزد :
ای گرگها !! من بچه شیرِ مجتبایم
گودال پر از جمعیت بود و عمو را
بی حال بینِ لشگری خونریز میدید
بر غربتش بیش از همیشه اشک میریخت
وقتی که بر تل عمه اش را نیز میدید
میدید بر روی زمین شاهِ زمان را
یوسف به جای چاه در گودال مانده
دارد هزار و نه صد و پنجاه تا زخم
تکیه زده بر نیزه ای بی حال مانده
باران ِ سنگ و تیر و تیغ و نیزه یکریز
از شش جهت روی ِ سر ِ ارباب میریخت
با خنده پیش ِ چشم ِ آن لب تشنه “قاتل”
بر روی خاک گرم دائم آب میریخت
سر نیزه ها بر صورت و پهلوش میخورد
مانندِ نی زار است کل پیکر او
وقتی لگد بر سینه اش میزد حرامی
گودال بود و ضجه های مادر او
از لابه لای جمعیت با زور رد شد
انداخت خود را توی آغوش عمویش
هر تیر و تیغی که می آمد سمتِ مولا
میبرد دست کوچک خود را به سویش
میگفت ” بابا” بر عمویش گاه و بیگاه
بابا چرا بی من تو در گودال رفتی ؟
دلواپس ِ اهل حرم بودی و دیدم
با سرعت از پیش همه اطفال رفتی ..
دیدم که عمه بر گلویت بوسه میداد
دیدم نگاهت را که سمت ِ آسمان بود
فهمیدم از حجم ِ ترک های لب تو
داغ و عطش در سینه ی تو بی کران بود
من آمدم تا پیکرم جای تن تو
آماج تیغ و تیر زخم و درد باشد
برخیز با یک یا علی سمت حرم رو
می مانم اینجا و شما برگرد … باشد؟!
بر زخم هایت میگذارم دست شاید
از پیکرت هی چشمه چشمه خون نیاید
هر کار کردم تیرِ توی سینه ات را_
بیرون کشم بابا، ولی بیرون نیاید
می مانم اینجا تا به من مشغول باشند
این نیزه ها .. این سنگ ها.. این دشمنانت …
برگرد سمت خیمه ها ی بی علمدار
دشمن هجوم آورده سمت ِ کودکانت…
بر غیرتش برخورد عبدالله آنجا
مانند قاسم سینه ی خود را سپر کرد
شمشیری آمد ناگهان سمت عمویش
با دست خالی از عمو دفع خطر کرد
بر پوست آویزان شده دست ظریفش
لبخند میزد تا عمو قلبش نلرزد
وقتی سه شعبه بر گلویش خورد میگفت:
در راه تو سر میدهم قطعاً می ارزد
پا بر زمین میکوبد او از درد اما
خوشحال از اینکه آبرو دار پدر شد
جسمش که با جسم عموجانش یکی شد
بر نیزه ها هم با سر ِ او همسفر شد
وحید مصلحی
من یتیمم، ولی پدر دارم
دست لطف عمو به سر دارم
رفته میدان عمو و از دوریش
دل خون و دو چشمتر دارم
دست من را رها کنای عمه
به خدا نیت سفر دارم
نگرانم نباش من مَردَم
من کجا ترس از خطر دارم؟
در رگم خون فاتح جمل است
نوهی شیرم و جگر دارم
میروم تا فدای او بشوم
من برای عمو سپر دارم
سمت میدان دوید، اما، آه…
لشکر بی حیا و عبدالله
دید در انتهای یک گودال
گوییا رفته است عمو از حال
آمد و بر سر عمو افتاد
رجز عاشقانهای سر داد
این عموی من است، بی کس نیست
میزنیدش، مگر گناهش چیست؟
برد پیش امام دستش را
تیغ یک بی مرام دستش را…
باز دستی شکست، یاالله
روضه را برد جای دیگر، آه …
مادری در مصاف یک نامرد
دست مادر، غلاف یک نامرد
مجتبی خرسندی
میخواستم به جای پدر یاورت شوم
جای عمو به اشک غم آب آورت شوم
احلی من العسل نه فقط سهم قاسم است
بگذار تا عمو غزل دیگرت شوم
با بغض کوچهها به هواخواهی امدم
میخواهم از خدا سپر حنجرت شوم
گودال مثل کوچه و شمشیر آتش است
وقتش شده فدای تو و مادرت شوم
دیدم که نیزهها نفست را بریده اند
دیگر نشد به خیمه تماشاگرت شوم
هرگز مخواه بعد تو با چشمهای خیس
من شاهد اسارت این خواهرت شوم
آغوش وا کنای گل صد چاک زیر تیغ
تا زائر ضریح تن اطهرت شوم
دستم شکست و حرمله چشم انتظار من
بگذار تا شبیه علی اصغرت شوم
حسن کردی
بهانه گیر می شوم عمو که آه می کشد
صدای آه او مرا به قتلگاه می کشد
غربت او مرا به این وادی خون کشیده است
بعد علی اصغرش نوبت من رسیده است
نوشته اند از ازل ، کشته ی کربلایی ام
اذن جهاد می دهد، غیرت مجتبایی ام
برای زنده ماندنم ، عمو بهانه می شود
برای جان سپردنم ، گلو بهانه می شود
سنگ هم از غم عمو بهانه گیر می شود
و کودک از مصیبتش یک شبه پیر می شود
ببین عمه بر زمین فتاده پیکر عمو
نگو بمان که شمر هم امان نمی دهد به او
برای غارت سرش رسیده نوبت سنان
دو نیزه هم سپر شوم دو نیزه است عمه جان
نگو که کوچکم ببین، که بحث غیرتم شده
نگو بمان ، نمی شود، که کوچه عبرتم شده
نگیر خرده عمه جان، که بیقراری ام به جاست
سنان کربلای ما، مغیره ی قدیم هاست
آمده ام به قتلگاه اگرچه دیر عموحسین
سپر برات می شوم نفس بگیر عمو حسین
صدای غربت تو را ، گوش خیام تو شنید
نفس بگیر عمو حسین ، لشکر کوچکت رسید
تا شده نیزه هایشان، در بدن تو آه آه
وا شده پای شمر هم روی تن تو آه آه
نیزه به نیزه از تنت ، هست تو رفته آه آه
به قصد غارت عقیق ، دست تو رفته آه آه
پشت و رویت یکی شده ، له شده پیکر آه آه
تبرک از تو می برد، خنجر لشگر آه آه
نیزه شکسته شرم کن نفس بگیرد این بدن
خنجر کند رحم کن، موقع دست و پا زدن
چند نفر به یک نفر ، لشکر بی حیا نزن
خنجر و تیر و نیزه را جای عمو بزن به من
چنگ نزن به موی ، گیسوی سوخته نبر
پیرهنی که می بری ، فاطمه دوخته نبر
نبی به سینه ی عمو خورده لب مطهرش
شرم کنید اسب ها ، نعل کجا و پیکرش
ناصر دودانگه
در خیمه دیگر طاقت ماندن ندارم
فرصت برای حرز گرداندن ندارم
حتی دگر وقت رجز خواندن ندارم
دست مرا در دستهایش داشت عمه
هر قدر گفتم میروم نگذاشت عمه
بغض زیادی از مدینه جمع کردم
اندازه ده سال کینه جمع کردم
هر چه نفس میشد به سینه جمع کردم
سر میدهم امروز نام مادرم را
میگیرم امروز انتقام مادرم را
از دستهای عمه دستم را کشیدم
هرجور میشد از حرم بیرون دویدم
شکر خدا انگار به موقع رسیدم
چیزی نمانده بود جانت را بگیرد
میخواست خیلی زود جانت را بگیرد
از این طرف عمه صدایم کرد برگرد
از آن طرف دشمن تو را از پا درآورد
گفتم عمویم را نزن با نیزه نامرد
من آخرین یار عمو در کربلایم
دورت بگردمای عمو دارم میآیم
دشمن برای غارت خلخال رفته
هرکس رسیده داخل گودال رفته
آنقدر نیزه خورده که از حال رفته
گفتم عمویم را رها کن
دست از سرش بردار دستم را جدا کن
گودال گیر انداخت در خود شیرها را
با سینه میگیرم جلوی تیرها را
پس میزنم با دست این شمشیرها را
این جان ناقابل به جان دوست بند است
حالا دو تا دستم به یک مو پوست بند است
تنگ است این گودال جای دو بدن نیست
جا نیست اینجا جای دست و پا زدن نیست
من پیش تو هستم اگر اینجا حسن نیست
آرام سر بگذار روی دامن من
شمشیر و تیر و سنگ و نیزه گردن من
تیر سه شعبه قطع کرده گردنم را
بردند مثل تو عمو پیراهنم را
سمهای مرکبها لگد کرده تنم را
این نعلها من را در آغوش تو جا کرد
شمر آمد و ما را ز یکدیگر جدا کرد
آرش براری
بر شانه های زخمی خود کوه غم دارم
من در محرم بیشتر میل حرم دارم
عشق به شش گوشه مرا از زندگی انداخت
از دوری اش یک کربلا در سینه غم دارم
این اشک را از لقمه های سفره ی بابا
این مهر را از شیر پاک مادرم دارم
گفتند کل الخیر فی باب الحسین آری
من هرچه که دارم از این باب الکرم دارم
با خلوت بارانی خود هر شب جمعه
در سر هوای شعرهای محتشم دارم
دلتنگی ام چندین برابر شد در این شب ها
مهدی زهرا را میان روضه کم دارم
درد فراق کربلا بی خانمان ام کرد
شبهای جمعه رهسپار جمکرانم کرد
شمری که جلوه میکند در کربلای ما
آماده کرده تیغ و سرنیزه برای ما
دارد به گوش اهل دنیا میرسد امروز
فریاد ما لبیک ما قالو بلی ی ما
سرهایمان مشتاق رقص بر روی نیزه ست
غیر از شهادت نیست در بطن دعای ما
گریه سلاح ماست مثل گریه ی نجمه
پر کرده ست آفاق را شور صدای ما
هرکس که عبد خانه ی مولاست “عبدالله “ست
این است خط و مشی ما نقش لوای ما
جا دارد امشب را بخوانیم ای به قربان
این طفل فهمیده همه “فهمیده” های ما
جسمی به زیر سم اسب و حنجری پاره ست
از کربلا سهم امام مجتبای ما
ما مشتری ثابت این تکیه ها هستیم
پیداست بین بزم روضه رد پای ما
هم روضه خوان شاه پاره پاره تن باشیم
هم سوگوار حضرت ابن الحسن باشیم
دستش میان دست عمه ، دشت را می دید
هر نیزه ای که در هوا می گشت را می دید
با چشم های تر لب گودال را می دید
در بین میدان خولی خوشحال را می دید
می دید هر سر نیزه ای را که سنان می زد
یا حرمله ای را که با تیر و کمان می زد
می گفت حال خیمه را باید دگرگون کرد
شمر و سنان را از دل گودال بیرون کرد
تا آخرین لحظه که از حق عمو دم زد
با “لاافارق عمی” اش آتش به عالم زد
دور از سیاهی محو انوار الهی شد
با شوق بسیاری سوی گودال راهی شد
می خواست او هم روز عاشورا سپر باشد
مثل یلان هاشمی مرد خطر باشد
میخواست تا ذکر أنابن المجتبی گفته
در معرکه دریادلی مثل پدر باشد
از خیمه یا گودال ، گودال انتخابش بود
تا که در آغوش امامش بیشتر باشد
میخواست تا که با عمو نجوا کند آنجا
راهی برای بردنش پیدا کند آنجا
افسوس اما لشگر دشمن مزاحم شد
اینبار هم شمر بن ذی الجوشن مزاحم شد
داغ جدیدی روزی اهل حرم کردند
با ضربه ی شمشیر دستش را قلم کردند
شمشیر تیز “ابحر” او را از نفس انداخت
تیر سه شعبه آخر او را از نفس انداخت
در پیش چشمان عمویش دست و پا میزد
در زیر چکمه نام مادر را صدا میزد
علیرضا خاکساری
اِبـتلایش فرق داشت
چون که در نزد عـمو قالوا بلایش فرق داشت
بر عمـو لبّیـک گفت…
وقتِ حَجّش بود و لَحنِ ”رَبّـنایش» فرق داشت
مثل نامـش خاص بود
روضه او با هـمه حـال و هوایش فرق داشت
«لا أُفـارِق گو» دویــد
صـوت غــرّایِ «أنَا بْنُ المُجـتَبایــش» فرق داشت
هم سـپر شد هم قلم ای به قُـربانش که جنسِ دستهایش فرق داشت
گـشت آویزان به پوست
پس گریزِ روضه دســـت جُــدایش فرق داشت
بـین آغـوش حُـسـین
آخــرین نذری این قُـــربان، مِـنایش فرق داشت
گفت: «واأمّاه » لیک
آخِرین دَمْ، خـواهـشِ مادر بیـایـش فرق داشت
بـا سه شعبه ذبح شد
گرچه با شش ماهه خیلی حجم نایش فرق داشت
محمد قاسمی
وقتی که از حال عمویش با خبرشد
آتش وجودش راگرفت و شعله ور شد
از دستهای عمه دست خود کشید و
فریاد زد: عمه دگر وقت سفر شد
آمد میان گودی گودال و با دست
جان عموی نیمه جانش را سپر شد
تیزی تیغ حرمله بر او اثر کرد
دستش بریدوطفلکی بی بال و پرشد
بادست آویزان شده بر پوست میگفت:
حالا زمان دیدن روی پدر شد
محمدحسن بیاتلو
مداحی شب پنجم محرم(محمود کریمی)
مداحی شب پنجم محرم(سیدمجید بنیفاطمه)