به گزارش حلقه وصل، در را که باز کرد، همان داریوش اسدزاده بود؛ پیرمرد بلند قد و خوش برخورد. تعارفمان کرد. نشستیم و دیدیم که پیرمرد، یک تاریخ زنده است. کودتای ۲۸ مرداد را از نزدیک دیده بود، با قوامالسلطنه ارتباط داشت و برای محمدرضا پهلوی و خواهرانش نمایش اجرا کرده بود.
داریوش اسدزاده در ایام جوانی در مجله «تهران مصور» خبرنگار بود. قبل از انقلاب از ایران رفت، اما غربت را نتوانست تحمل کند و به ایران برگشت تا روای خاطرات فراموش شده باشد. این گفتوگو یک سال قبل از درگذشتش انجام شد. آن روز چنان سالم و سرحال بود که خیال می کردیم حالا حالا حالاها میتوان به او سری زد و در گفتههای او غرق شد، اما حیف که اجل مهلتش نداد.
آقای اسدزاده به عنوان سوال نخست بفرمایید شما شاهد کودتای ۲۸ مرداد بودید که یک دوره تاریخی خاص است. از آن روز برای ما بگویید؟
بله دورههای مختلف تاریخی زیادی را یادم است. من در ۲۸ مرداد محصل بودم. موج مصدق و نهضت ملی شدن صنعت نفت در سالهای ۲۲ و ۲۱ در کشور فراگیر شد. مصدق نخست وزیر شد و دعوا بر سر نفت در زمان انتخابات بالا گرفت. من خودم از کسانی بودم که به مجلس میرفتم و شلوغ میکردم.
یادم میآید سال ۲۱ در مجلس تیراندازی کردند. برخی از رفقای ما تیر خوردند. عدهای موافق و عدهای مخالف مصدق بودند. با این حال مصدق، مرد شریف و مومنی به لحاظ کاری بود. یادم است چند مرتبه به نفع مصدق رأی دادم، تا جایی که من در سال ۳۰ رییس اداره دارایی شدم. آن زمان مصدق نخست وزیر بود.
در روز کودتا شما کجا بودید و آیا از آن روز خاطرهای هم دارید؟
من آن روز در تماشاخانه نصر بالای سر کارگرها بودم و کارگرها، مشغول آینهکاریهای تماشاخانه بودند. من به کار آنها نظارت میکردم. تماشاخانه نصر کنار گراندهتل لالهزار بود. متاسفانه شنیدم که گراندهتل در حال تخریب است. دفتر تهران مصور هم در طبقه بالای این هتل واقع شده بود. من به تهران مصور به دلیل اینکه گاهی با آنها همکاری میکردم، رفت و آمد داشتم. طبقه بالا رفتم و جمعیتی خشمگین را دیدم که به سمت بالای خیابان میآمدند. همه چیز را سر راهشان میشکستند. سریع به پایین برگشتم و کارگرها را صدا کردم پشت در تماشاخانه صندلی بچینند تا جمعیت نتوانند وارد شوند. من آن روز با سرایدارمان در تماشاخانه تنها ماندیم و بقیه کارگرها رفتند. وقتی عصر سروصداهای بیرون خوابید، صندلیهای پشت در تماشاخانه را جمع کردم و بیرون آمدم.
آنچه جالب است این است که صبح روز کودتا، تظاهرات در دفاع از مصدق و شعار علیه شاه بود و بعدازظهر ماجرا کاملا برعکس شد!
به هرحال تاریخ میتواند درباره مردان قضاوت کند. مردم آن دوره بیشتر عوام بودند تا تحصیلکرده و شاید حتی نمیدانستند مصدق کیست و از چه خانوادهای است. یادم میآید یک مرتبه که آمریکا بودم شاپور بختیار با من تماس گرفت و از من خواست در فیلمی درباره مصدق بازی کنم که خودم هم نقش اول فیلم را بازی کنم. یعنی مصدق باشم. من فیلمنامه را خواندم، اما نپذیرفتم چون به نظرم میآمد که آنچه درباره مصدق نوشته شده بود، درست نیست و طرفدارانش را میرنجاند. من هم گفتم مصدق دوستداران زیادی دارد و اینکه نوشتهاید، واقعیت نیست. بنابراین اگر میخواهید من بازی کنم، باید فیلمنامه اصلاح شود. به نظرم مصدق مرد قابل قبولی برای کشور ما بود.
خودتان خاطره ای از مصدق دارید؟
من در دو رشته هنر و دارایی تحصیل کردم و بعد از پایان درسم با پارتی گردن کلفتی استخدام شدم و پست بزرگ و حساسی گرفتم. آن زمان، قند و شکر کیلویی یک تومن و هفت قران بود و در بازار بیش از سه تومان بود. دستوراتی از نخستوزیری میرسید که به قول امروزیها برای حمایت از مردم و مصرف کننده بود.
برخی مطرح میکنند اگر قوام جای مصدق نخست وزیر بود، شرایط طور دیگری بود.
قوام و مصدق هر دو از خانوادهای معتبر، بزرگ و ثروتمند بودند. قوام السطنه برادر وثوقالدوله بود که ایران را تا مرز مستعمره بردن پیش برد. قوام هم اهل پول و رشوه و همه چیزی بود. من یادم هست یک زمان رییس ادارهای بودم که انتخابات مجلس شد. آقای کهبد ۵۰۰ هزار تومان به قوام داده بود که وکیل بشود. کهبد ۳۷۰ پارچه در شهریار ملک داشت و میخواست وکیل بشود. هرگز مصدق چنین دخالتهایی را نمیکرد که پول بگیرد تا نماینده انتخاب کند. قوام یگانه مرد سیاسی بود که توانست بر سر مسئله نفت شمال سر استالین کلاه بگذارد.
روسها میخواستند نفت شمال را تصاحب کنند. قوامالسلطنه نخست وزیر بود. به مسکو رفت و با استالین مذاکره کرد. آنها باهم قول و قرار گذاشتند و مجلس ایران، قانونی را تصویب کرد مبنی بر اینکه تا زمانی که ایران در اشغال کشور خارجی باشد دولت حق امضای قرارداد نفتی ندارد. این مصوبه استالین را مجاب کرد سربازهای خود را از شمال و آذربایجان خارج کند تا او در مجلس اعطای امتیاز نفت شمال را در دستور کار مجلس قرار دهد. مجلس هم مخالفت کرد. به این ترتیب، کلاه سر استالین رفت. او مرد سیاسی بود و از مردان متمکن پولدار بود. خاطره و عکسهای زیادی از او دارم، ولی متاسفانه وقتی به آمریکا مهاجرت کردم، عکسها را با خود بردم و نتوانستم آنها را بیاورم.
بعد از ۲۸ مرداد یا قبل از آن شرایط کشور به چه سمت و سویی رفت و شرایط زندگی مردم چطور شد؟
افرادی دور شاه بودند؛ اعم از ارتشی و غیرارتشی که متملق و چاپلوس بودند. شاه، متملقان را کنار خودش جمع کرده بود، ولی خود شاه ذاتا آن اندازه سیاستمدار و قدرتمند نبود که بتواند کشوری مثل ایران را اداره کند و اگر فردی مانند ذکاءالملک فروغی در بیستم شهریور ۱۳۲۰ نبود، محمدرضا پادشاه نمیشد. اطرافیان شاه ارتشی یا شخصی او را اداره میکردند. ذکاءالملک، قوام السلطنه و برخی چون سهیلی خوب بودند و امور را میچرخاندند.
شما با محمدرضا پهلوی هم دیداری داشتید؟
سه تا چهار تئاتر برای او بازی کردم. شاه زمانی که فوزیه همسرش بود، برای اولین بار تئاتر مرا دید. کارگردانش محتشم از همدورهایهای شاه بود. هر سال یک بار تئاتر میآمد و مرا هم میشناخت. چند بار در کاخ سعدآباد تئاتر اجرا کردم. شاه با خانواده او بیش از ۱۵ نفر با یک عده مهمانان خصوصی هم داشتند. میآمدند و تئاتر میدیدند.
از اجرایی که برای شاه داشتید خاطره خاصی ندارید که در ذهنتان مانده باشد؟
در یکی از نمایشها قرار بود نمایشنامهای با ترجمه دکتر والا ـ که روایت یک سرباز شلخته فرانسوی بود ـ را اجرا کنم. برای این نمایش گریم سنگینی شدم تا قیافهام به سرباز احمق فرانسوی نزدیک شود. چشمهایم به زور میدید. تا وارد صحنه شدم، سگ شاه پارسی کرد و به طرفم پرید. من پا به فرار گذاشتم. شاه هم نشسته بود که تئاتر را ببیند از خنده مرده بود.
با نزدیکان شاه مثل اشرف یا شمس و اینها ارتباط نداشتید؟
بله برای اشرف و شمس هم برنامه اجرا میکردم. بعد از برنامههایی که برای شاه اجرا کردم، دستور بود که هر ماه برنامهای برای شمس و اشرف در کاخ یا سعدآباد اجرا کنم. بنابراین با خاندان پهلوی از نزدیک آشنا شدم.
با فضل الله زاهدی که نخست وزیر کودتا بود، چطور؟ از او خاطرهای ندارید؟
خاطرات زیادی دارم، اما متأسفانه دچار فراموشی شدهام. اسم و خاطرات دارد از یادم میرود.
از اردشیر زاهدی، فرزند زاهدی که در دورهای داماد شاه بود، چیزی به یاد ندارید؟
بله با اردشیر دوست بودم. اردشیر روزی به تئاتری آمد که من مدیرش بودم. گفت من جشن بالماسکه دارم و لباس میخواهم. ما یک انبار لباس در تئاتر داشتیم. آرشیوی از لباسهای گوناگون بود؛ از لباس نیکلا تزار تا لباسهای دیگر. زاهدی لباسی انتخاب کرد و گفت: باید بیایی و مرا گریم کنی. مرا سوار ماشین کرد و برد حصارک که بیابان بود. در بدو ورود، آجودانش که قبلا آجودان شاه بود و سرگرد پیری هم بود، گفت: دیر آمدید. گفتم: رفتم لباس بگیرم و لوازم گریم را بیاورم. نشستم وسایلم را پهن کردم. بعد از آن زاهدی را گریم کردم. زاهدی آن روز بعد از گریم گفت: «کجا بودی در روزهای منتهی به ۲۸ مرداد که در به در فرار میکردم؟ مرا گریم میکردی که کسی مرا نشناسد.»
کی به آمریکا مهاجرت کردید؟
من تقریبا هشت ماه قبل از انقلاب به آمریکا مهاجرت کردم. چون میدانستم مملکت چه وضعیتی دارد و در دستگاه رفت و آمد داشتم. حس کرده بودم این اوضاع و احوال ثبات سیاسی ندارد و در آستانه انقلاب هستیم.
بعد انقلاب چه زمانی به ایران آمدید؟
فکر میکنم سال ۶۵.
چطور شد بچهها نیامدند؟
خودشان تمایل نداشتند برگردند.
یادآور میشود، داریوش اسدزاده، بازیگر نامدار تئاتر، سینما و تلویزیون، یکشنبه ۳ شهریور ۹۸ در ۹۶ سالگی درگذشت و پیکرش امروز با حضور علاقهمندانش تشییع شد.