قسمت دوم: از مابعد الطبیعه تا شناخت شناسی شعر انقلاب
نعمت الله سعیدی
به عنوان مثال ، سینمای بالیوود هند ، دومین صنعت سینمایی جهان است. (که گاهی تعداد تولیداتش هم از هالیوود بیشتر میشود.) همه می دانیم که بخش عمده ای از سینمای بالیوود هند ، سینما و تصاویری است کاملا در خدمت موسیقی و ترانه. یعنی تهیهکنندگان و کارگردانان سینمای بالیوود ، ابتدا یکی دو تا ترانه و آهنگ خوب گیر می آورند و سپس برایش فیلم می سازند. خب چطور ممکن است بدون رشد شعر و ادبیات ، موسیقی و ترانه سرایی نیز رشد کنند ؟
(فرصت نیست توضیح بدهیم که حتی موسیقی نیز بدون شعر رشد خاصی نمیکند. چون مخاطب موسیقی باید بتواند با شنیدن آهنگها ، تصاویری را در ذهنش تداعی کند. فرایند لذت بردن هر مخاطبی از موسیقی، به همین تصاویر ذهنی همراه باز میگردد. مثلا مخاطب موسیقی چینی درست به همین دلیل است که از موسیقی چینی لذت میبرد و ما نمی بریم. چون ما نمیدانیم تصاویر مربوط به این موسیقی چیست و باید با شنیدن آن به چه چیزهای خوبی فکر کنیم. اما یک چینی میداند؟ آهنگهایی که نتوانند در ذهن مخاطب با تصاویر همراه شوند، فقط در حد اصوات فیزیکی موزون باقی می مانند وگرنه موسیقی تا وقتی از شعر و تصاویر اشباع نشود، به استقلال نمی رسد. گردنم درد گرفت. اگر اجازه دهید، از این پرانتز طولانی بیاییم بیرون!)
باز گردیم به سر سطر. دلایل این ضعف و فقر ادبیات انتقادی در محافل شعری و ادبی ، هر چه هست ، بحث دیگری ست. مگر اینکه به صورت اجمالی به سه مطلب اشاره کنیم؛ اولاً اینکه خود شاعران و نویسندگان ما به نقد ادبی اهمیت نمیدهند. اکثرا تصور می کنند ، منتقد ادبی کسی است که فقط از کارشان تعریف کرده و به به و چه چه بگوید! خیال میکنند نقد هم دقیقا از جنس خود شعر و ادبیات است. در صورتی که دقیقاً برعکس است. نقد ادبی خیلی وقتها ضد شعر و ادبیات است و اساساً چیزی ست از جنس فلسفه و منطق. شاعران معمولاً در نقد شعرشان هم شاعری می کنند!
دومین مشکل ، به عدم اهمیت دادن مدیران و نهادهای فرهنگی به این مسئله باز میگردد. این افراد که اکثراً آدمهایی سیاسی هستند ، به خوبی حس کردهاند که اگر نقد ادبی جدی شود ، شعر و ادبیات هم جدی خواهد شد و این یعنی تبدیل شدن شاعران و نویسندگان به دردسر!
سومین مشکل به ترس و مصلحت سنجی های خود منتقدان باز میگردد. یک منتقد سینمایی ، در زمینه نویسندگی ، معمولاً از خود سینماگران قویتر است. (یا میتواند قوی تر باشد) در صورتی که در مورد شعر ماجرا دقیقا برعکس است...
به هر حال ، در نبود ادبیات انتقادی قوی و پر رونق، اولا خود شاعران و نویسندگان دیرتر و سخت تر رشد میکنند در ثانی نقد خیلی وقتها حلقه اتصال شعر با مخاطب است...
3- قدما شعر را کلامی موزون ، مخیّل و مقفا تعریف میکردند. در اشعار سپید و نیمایی ، شاید شرط قافیه داشتن کنار گذاشته شده باشد ، اما موزون و مخیّل بودن هنوز هم از ارکان شعر است. حالا شما فرض کنید ، حتی بتوانیم شرط موزون بودن را نیز جور دیگری تعریف کرده ، یا حتی کلا کنارش بگذاریم. اما هیچ کس انکار نمی کند که هسته مرکزی و جوهر اصلی شعر ، همان خیال برانگیزی و مخیّل بودن آن است. به قول جناب حافظ:
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد...
شعر به یک معنا چیزی نیست غیر از خیال انگیزی و همین صورتگری. برای همین است که بسیاری از منتقدان و فلاسفه هنر معاصر، فرایند شاعری را همان فرایند «ایماژ» سازی میدانند.
کلام یا خبر است ، یا تحلیل. خبرها گزاره هایی هستند که نهایتاً یا تصدیق می شوند و یا تکذیب. اما تحلیل ها گزاره هایی هستند که مخاطب را نهایتاً به موافقت یا مخالفت وامیدارند. مثلاً شما وقتی می گویید ، هوای تهران پنج درجه بالای صفر است ، این یک خبر است. مخاطب به دماسنج نگاه کرده و نهایتا این خبر را تصدیق میکند و می گوید بله ، هوای تهران پنج درجه بالای صفر است. شما راست میگویید و یا میبیند هوا هشت درجه بالای صفر است. آن وقت خبر شما را تکذیب میکند و میگوید این خبر دروغ است.
اما اگر شما بگویید ، هوای تهران امروز سرد بوده است ، این دیگر خبر نیست ، بلکه تحلیل است. ممکن است مخاطب شما اهل همدان یا زردکوه باشد. برای این آدم این هوا سرد نیست. میگوید مخالفم. یا اهل مناطق گرمسیری است و با تحلیل شما موافق. پس انسان با شنیدن گزاره های تحلیلی یا موافقت می کند و یا مخالفت. اما با شنیدن خبر ، تکذیب یا تصدیق. حالا به نظر شما این شعر اخوان که می گوید ، هوا بس ناجوانمردانه سرد است... خبر است یا تحلیل ؟!
پیامبران الهی نبی بوده اند. یعنی از عالم غیب خبر میدادهاند. در روایات نقل شده که نبوت هفتاد جزء دارد. مثلاً رویای صادقه جزوی از نبوت است. یا الهامات قلبی نیز همینطور. شعر نیز در جایگاه اصلی خود ، نوعی الهام و نبوت است.
خلاصه کنیم ، شاعر در مقام راستین خود نوعی پیام آور و خبرگو است. (نگفتم پیام رسان که با تلگرام و ایتا اشتباه نشود!) آنهایی که خیال میکنند شاعر باید تحلیلگر مسائل اجتماعی ، فلسفی ، یا سیاسی باشد ، اشتباه میکنند! هوا بس ناجوانمردانه سرد است ، نوع خاصی از خبر است ، نه تحلیل! همانطور که:
خدا کوه را آفرید ، خدا سنگ را آفرید.
خدا عشق را آفرید ، دل تنگ را آفرید...
تا آنجا که: منم کوهی از رنج ها به ترشی نارنج ها
زنی که پس از خلقتش خدا سنگ را آفرید... (صفحه ۲۱ غزل هشتم کتاب ۶۴۱۰ روز تنهایی)
اینها نیز همه نوعی خبر هستند. بله ، هوا سرد است، یک گزاره تحلیلی است. اما ناجوانمردانه سرد بودن...می شود یک نوع خبر. چه شما موافق باشید و چه مخالف، هوا یا باید ناجوانمردانه سرد باشد یا جوانمردانه. خبری که اینجا شاعر به ما میدهد، همین احتمال جوانمردی یا ناجوانمردی هوا ست. اگر این حکم اخیر، با توجه به توضیحات قبلی، به نظرتان تضاد و تناقض به نظر میرسد، برای این است که حتی رسانه ها و روزنامه نگاران ما هم هنوز نسبت واقعی بین خبر و تحلیل را نمیدانند. نمیدانند که اصل کار خبرنگاری این است که شما تعیین کنید چه چیزهایی باید موضوع تصدیق یا تکذیب مخاطب باشند...
4- ایماژها و تصاویر همه به کلمات مربوط میشوند. این شاعران هستند که به کلمات باید جان بدهند. آن وقت این تصاویر از شعر سرریز شده و به داستان و رمان میرسند و دوباره سرریز میشوند به فیلمنامه و سینما. مگر فیلمنامه اصلش همان دیالوگ نویسی نیست؟! این شاعر است که با هستی شروع به گفتگو میکند.
اولین گام در نقد هر شعر و ادبیاتی این است که آنرا با کارهای دیگر مقایسه کرده و نهایتا به این تشخیص برسیم که از کدام سبک و مکتب ادبی است. سبک ها و مکاتب ادبی میتوانند ویژگیهای بسیاری داشته باشند. از دایره لغات گرفته تا نوع مضامین و تصاویر شعری و غیره. اما اصل مفهوم سبک و مکتب ادبی، چیزی نیست غیر از یک نوع ارتباط و نسبتی که شاعران هر عصر با جهان و هستی برقرار میکنند.
در سبک خراسانی مضامین ساده تر هستند و لحن شاعر صریحتر و رویکرد او حماسی تر. اما از این جزئیات که بگذریم، مکتب خراسانی در اصل، نسبت جدیدی ست که انسان شرقی، ایرانی و مسلمان (به واسطه مسلمان شدنش) با جهان و هستی برقرار کرده است. و انسانی که به واسطه نگاه دینی جدیدش ، تمام زندگی را حضور در عرصه های جهاد اکبر و اصغر میبیند (جهاد با نفس کافر خویش و جهاد با نفوس کافر. جهاد با طاغوت درون. و جهاد با طاغوت بیرون.) چنین انسانی طبیعتا روی به حماسه و حماسه سرایی خواهد آورد. و شاهکارهایی چون شاهنامه فردوسی را خلق خواهد کرد.
سپس همین انسان رو به معرفت خویش می آورد. چون شرط اولیه ی پیروزی در هر جنگی جمع آوری اطلاعات از دشمن است. وقتی این انسان «دشمن نفس» را شناخت و آنرا مهار کرد (رویکرد عرفانی) با خویشتن خویش به صلح و آرامش میرسد (ادبیات بزمی). این صلح و آرامش را باید جشن گرفت. شعرهای بزمی و عاشقانه مناسب همین حالات است. برای همین به تدریج مکتب خراسانی جای خودش را به سبک و مکتب عراقی میدهد. غزل های عارفانه و عاشقانه به اوج میرسند و مثنوی سرایان نیز روی به اشعار بزمی می آورند.
این چند اشاره کوتاه را برای این آوردم که نمونه هایی را به دست داده باشم؛ اشاراتی به اینکه ، سبک ها و مکاتب ادبی واقعی ، نوعی نسبتهای جدید و خاص هستند که انسان با هستی برقرار میکند. سپس به سبک اصفهانی یا هندی میرسیم. سبکی که در آن انسان شرقی ، ایرانی و مسلمان ، حالا شروع به شناختن خود انسان و فرایند شناخت میکند...
فلسفه و حکمت در طول تاریخ چهار مرحله اصلی را پشت سر گذاشته است. مرحله نخست را تئولوژی مینامند. یعنی مرحله ای که فیلسوفان و متفکران، مهمترین صورت مسئله شان وجود خالق و خداوند بود. در این دوره فلسفه اولی یا همان ما بعد الطبیعه موضوعیت داشت. مرحله دوم را کاسمولوژی یا جهان شناسی مینامند که مابعدالطبیعه کنار گذاشته شده و خود جهان هستی موضوعیت پیدا میکند. در این دوره بشر به جای اینکه به خالق جهان فکر کند ، بیشتر به ماهیت خود هستی و جهان می اندیشید. یعنی مهمترین پرسش در این مرحله این بود که جهان چیست ؟ در مرحله سوم خود انسان تبدیل به اصلی ترین پرسش فلسفی شد. و در آخرین مرحله، این ماهیت شناخت بود که تبدیل به مهمترین پرسش پیش روی فیلسوفان شده بود. یعنی اهل تفکر به این می اندیشدند که حالا ماهیت خود اندیشه و شناخت چیست. ( شناخت شناسی یا همان اپیستمولوژی)
سبک خراسانی حرکت از مرحله نخست به دوم بود. یعنی مابعد الطبیعه و جهان شناسی. سبک عراقی حرکت از جهان شناسی به انسان شناسی ست. و سبک هندی از انسان شناسی به شناخت شناسی. سبک «وقوع» یا ادبیات مشروطه درواقع مکاتب ادبی خاصی نیستند. اینها بیشتر به آفرینشهای ادبی و شعری، در یک مقطع خاص تاریخی اشاره دارند ، نه چیز دیگری.
این چند اشاره کوتاه را برای این آوردم که نمونه هایی را به دست داده باشم؛ اشاراتی به اینکه ، سبک ها و مکاتب ادبی واقعی ، نوعی نسبتهای جدید و خاص هستند که انسان با هستی برقرار میکند. سپس به سبک اصفهانی یا هندی میرسیم. سبکی که در آن انسان شرقی ، ایرانی و مسلمان ، حالا شروع به شناختن خود انسان و فرایند شناخت میکند...
فلسفه و حکمت در طول تاریخ چهار مرحله اصلی را پشت سر گذاشته است. مرحله نخست را تئولوژی مینامند. یعنی مرحله ای که فیلسوفان و متفکران، مهمترین صورت مسئله شان وجود خالق و خداوند بود. در این دوره فلسفه اولی یا همان ما بعد الطبیعه موضوعیت داشت. مرحله دوم را کاسمولوژی یا جهان شناسی مینامند که مابعدالطبیعه کنار گذاشته شده و خود جهان هستی موضوعیت پیدا میکند. در این دوره بشر به جای اینکه به خالق جهان فکر کند ، بیشتر به ماهیت خود هستی و جهان می اندیشید. یعنی مهمترین پرسش در این مرحله این بود که جهان چیست ؟ در مرحله سوم خود انسان تبدیل به اصلی ترین پرسش فلسفی شد. و در آخرین مرحله، این ماهیت شناخت بود که تبدیل به مهمترین پرسش پیش روی فیلسوفان شده بود. یعنی اهل تفکر به این می اندیشدند که حالا ماهیت خود اندیشه و شناخت چیست. ( شناخت شناسی یا همان اپیستمولوژی)
سبک خراسانی حرکت از مرحله نخست به دوم بود. یعنی مابعد الطبیعه و جهان شناسی. سبک عراقی حرکت از جهان شناسی به انسان شناسی ست. و سبک هندی از انسان شناسی به شناخت شناسی. سبک «وقوع» یا ادبیات مشروطه درواقع مکاتب ادبی خاصی نیستند. اینها بیشتر به آفرینشهای ادبی و شعری، در یک مقطع خاص تاریخی اشاره دارند ، نه چیز دیگری.
5- بنده سالها قبل پیشنهاد کردم که به یک مکتب ادبی جدید فکر کنیم. سبکی که مسامحتا ، میتوان اسمش را «سبک تهرانی» گذاشت. این سبک از دوران مشروطه آغاز شده و تا به امروز (با فراز و فرودهای بسیار) تداوم دارد. ابتدا سعی کردم من هم از ویژگیهای جزئی آغاز کنم. مثلا تلاش کردم برخی از موتیوها و ایماژهای (مضامین و تصاویر شعری) تکرار شونده را پیدا کرده و دسته بندی کنم. یا به برخی از مهمترین خصوصیات زبانی و دستوری اشاره کنم. و نهایتا به این فکر کنم که دقیقا انسان معاصر ایرانی دارد چه نسبت جدیدی را با وجود و حقیقت هستی برقرار میکند؟ مثلا متوجه شدم شعرهای معروف به شعر انقلاب ، به مراتب بیشتر از شعرهای دیگر ، خصوصیات سبکی از خود نشان میدهند. البته نهایتا این کارها نیاز به چند سال مطالعه مستمر و متمرکز داشت و هیچ نهاد و سازمان فرهنگی ای را نتوانستم پیدا کنم که از این کار حمایت و استقبال کند. این بود که رهایش کردم...
اما با دیدن کتاب جدید خانم نیکوی دوباره داغ دلم تازه شد. مثلا متوجه شدم در طول این سالهای اخیر که حقیر کمتر فرصت پیگیری سروده ها و اشعار جدید را داشته ام، احتمالا شعر معاصر به مراتب بیشتر از قبل دارد به خصوصات سبکی میرسد. مثلا یک نشانه بارز و ابتدایی این مطلب این است که ، زبان شعری شاعران مختلفی دارد شبیه به هم میشود. تا جایی که انگار خیلی وقتها واقعا با یک شاعر مواجه هستیم. یک شاعری که در وجود شاعران مختلف تکثیر و منتشر شده است. شاعری که میتوان به راحتی شعر و سروده هایش را از تمام شعرهای مکاتب ادبی قبلی و شعر مشروطه و شعر پیش از انقلاب و ... تشخیص داد.این همان اتفاقی ست که در ظهور تمام مکاتب ادبی پیش می آید. و وقتی اسکلت و ساختار اصلی آن سبک مشخص شد، در جزئیات است که آثار شاعران با یکدیگر تمایز پیدا میکند.
اجازه دهید به همین مقدمات ابتدایی مختصر فعلا اکتفا کرده و به سراغ نمونه آثاری از همین کتاب خانم پونه نیکوی برویم. کتابی که سال 1396 چاپ و منتشر شده است و از نظر محتوایی ، تمام شعرهایش اختصاص به شهدا و جانبازن انقلاب و دفاع مقدس دارد.
6- در صفحه 15 و غزل پنجم کتاب می خوانیم:
لب وا کنم ، زخمم که با لبخند می میرم
فواره ام در اوج میگویند میمیرم
من مرد آدم برفی ام، خورشید عالم تاب!
بگذار سر بر شانه ام ، هرچند می میرم
یک روز جاری می شوم در رودها جاری
در آب ها حل میشوم ، چون قند می میرم
رازی ست وقتی زنده می مانند با پیوند
رازی ست وقتی با همین پیوند می میرم
هرچند نامم را شهید زنده می خوانند
در خانه هر شب با زن و فرزند می میرم
من زنده ام با خاطرات ترکشی از جنگ
آن ترکشی که با همان گفتند می میرم...
همچنان که می بینیم، غزلی ست زبان حال یک جانباز. جانبازی که یک ترکش خطرناک در بدن دارد و به او گفته اند قابل جراحی و در آوردن نیست. پس باید آنرا تا آخر زندگی تحمل کند. جانبازی که اعتراض میکند که چرا او را شهید زنده می نامند ، اما به دادش نمی رسند. چنان که مجبور است هر شب با زن و فرزند خود مرگ را تجربه کند. (حالا یا به خاطر مشکلات معیشتی زندگی و یا به خاطر مشکلات جسمی خودش که قابل علاج نیست.) جانبازی که شاید حالا ، سالها بعد از جنگ دچار تردیدهایی نیز شده است! چرا او باید به جنگ میرفت و برای تمام عمر سلامتی اش را به خطر می انداخت؟ خلاصه جانبازی که شاید بارها به مرگ فکر کرده است. و نهایتا آنرا این گونه یافته است؟ «در آب ها حل می شوم ، چون قند ، می میرم». همین تصویر مهم است...
زندگی شیرین و چون قند او یک روز در رودها و آب ها حل خواهد شد؛ و میدانیم قندی که در رودخانه ای جاری حل شود ، مزه رودخانه را تغییر نداده و شیرین نخواهد کرد. فقط با تمام آبهای جاری یکی شده و ... به فنا خواهد رسید. این نوع «مرگ آگاهی» ست که مهم است! مرگی که به حل شدن یک حبه قند در آبهای جاری یک رودخانه بزرگ تشبیه شده است. آیا به نظر شما چنین مرگی تلخ است؟! هرگز! شاید شیرین نباشد ، اما حل شدن قند در آب نتیجه اش هر چه باشد ، تلخی نیست. این قند ناپدید خواهد شد اما نابود نه. او پس از این در تمام قطرات این رودخانه جاری حضور خواهد داشت؛ بی آنکه طعم آب رودخانه را تغییری دهد. رودخانه شیرین نمیشود ، اما قند رودخانه خواهد شد. این یعنی همان رسیدن به نسبتی واقعی با جهان و هستی. فعلا این را به خاطر داشته باشیم...
در غزل ششم ، صفحه 17 کتاب می خوانیم:
به دوست داشتنم خیره میشوی وقتی
که من نمیگذرم از چروک پیرهنت
شگرد فتح تو بر دشمنت چه بود ای مرد!
که چند سرفه فقط مانده تا به باختنت
شنیده ای که به آهوی تو چه میگویند؟!
به ناگزیر مرا خوانده اند شیر زنت
امان نمی دهد این سرفه عاشقم باشی
همیشه در دل تو مانده نیمی از سخنت...
نگارنده وقتی کتاب را خواندم ، احتمال دادم که خانم نیکوی خانواده جانباز باشند. یعنی احتمال دادم پدر یا برادر یا حداقل یکی از نزدیکان ایشان ممکن است جانباز باشند. بعد دیدم از جانبازان مختلفی حرف می زنند. مثلا میدانیم که جانبازان قطع عضو چقدر با قطع نخاعی ها تفاوت دارند. و اینها چقدر با شیمیایی ها. و شیمیایی ها چقدر با مثلا جانبازان اعصاب و روان و غیره. پس شاید هم ایشان خانواده جانباز نباشند. خلاصه هرچه جستجوی اینرنتی هم کردم چیزی دستگیرم نشد. تا اینکه جناب عرفان پور این موضوع را مطرح کرد (زودتر متوجه شده بودند) و معلوم شد ، دیگران نیز مثل بنده چنین حدس های اشتباهی را زده اند! ایشان فقط به کمک تخیل شاعرانه خود توانسته بودند این همه به زندگی جانبازان نزدیک شوند. (و شاعران راستین باید هم همین گونه باشند. بنده مثال میزنم که ، یک شاعر باید بتواند با قدرت تخیلش، حتی سفر به کرات دیگر فضایی را نیز _ با جزئیات ملموس و باور پذیر _ به تصویر بکشد...)
در کتاب مذکور ، اکثر مواقع با یک معشوقه طرف هستیم. زنی که همسر یک جانباز است. در ادبیات دفاع مقدس جمله معروفی هست مبنی بر اینکه: صدام را مادران و همسران شهید شکست دادند ، نه رزمنده های ما! با خواندن این کتاب تا حدودی با این «زن» شگفت آشنا می شویم. زنی که در اوج لطافت طبع زنانگی اش ، دو ابر قدرت شرق و غرب را بیچاره میکند و مغلوب شان می نماید! زنی که از صاف کردن چروک پیرهن همسر جانبازش غفلت نمیکند. (تصویری بسیار ظریف ، عاطفی و موثر) فرصت نیست توضیح دهیم که مردان به واسطه زنان است که به زیبایی اهمیت داده و با عالم جمال و شکوه جبروت آشنا میشوند. زنان هستند که مردان را اسیر زندگی کرده ، یا از آن آزادشان میکنند. مرد این گونه است که از دامن زن به معراج میرود. وگرنه مردان به صورت ابتدایی ، کی به چروک یا اتو داشتن و نداشتن پیرهن شان اهمیت میدهند؟! آنها را رها کنی ، معراج کجا بوده!؟ قصد ندارند تکان بخورند و به هیچ جای خاصی بروند! یا اگر جایی رفتند ، باز گردند! انگار خود قانون اینرسی ...!
اگر دقت کنید ، در این شعر ، زن نسبت به شجاعتها و رشادتهای همسر جانبازش ابراز شگفتی نمیکند؛ بلکه دارد او را به این کار تشویق میکند! (شگرد فتح تو بر دشمنت چه بود ای مرد؟ / که چند سرفه فقط مانده تا به باختنت...) اگر این جمله را به مرد گفته و چنین سوالی پرسیده شود ، طبیعتا او چه خواهد گفت؟ آیا طبیعی نیست که بگوید: بله! چه خیال کرده ای؟ مرا نبین که الان با چند سرفه تا مرز بیهوشی و از پای در آمدن می روم! یک روز همین آدم بیمار پدر عراقیهای بعثی را در آورده بود...
غزل شماره 9 که وجه تسمیه نام کتاب است ، داستان زنی ست که شوهرش بعد از حدود 18 سال از اسارت باز میگردد.
جایی برای حرف نمی ماند ، وقتی که بی قراری و دلتنگی
وقتی میان خانه خود با جنگ ، بی وقفه سالها ست که می جنگی...
در اوج بی قراری و دلتنگی...
فرصت نیست از رابطه بین شعر و موسقی مفصل بحث کنیم و برسیم به اینجا که چرا با وجود اوران متنوع شعری ، اکثر شعرهای خانم نیکوی تمایل به آرامش و ملایمت دارند. تا جایی که حتی اگر از وزن چهار بار «مستفعلن» یعنی رجز مثمن سالم استفاده کنند (وزنی که اسمش روی خودش است؛ رجز ...) باز هم لحن کلمات ملایم و آرام است. الغرض، در غزل 9 تمایل شاعر به رها شدن از کلمات و پیوستن به عالم موسیقی را شاهدیم. و اتفاقا خود شاعر نیز از همان ابتدا اعتراف میکند که: جایی برای حرف زدن نمانده! به این شعر وقتی دقت کنیم ، کلماتی را می بینیم که فقط قصد همراهی با یک ریتم موزون و موسیقی معنوی را دارند. درکل وقتی یک مکتب شعری و ادبی شکل گرفت، نخستین گام بعدی پیوستن به جهان موسیقی ، یا پیدا کردن ساختار موزون با این سبک است که اهمیت پیدا میکند. و یکی دیگر از مشکلات ادبیات معاصر همین است که موسیقی از شعر جا مانده. یا به بیراهه رفته.
مثلا وقتی با موسیقی سنتی یک غزل سعدی را به آوزا می خوانند، آن غزل سعدی پررنگ شده و کلمات و تصاویر واضح میشوند. گویی این نوع موسیقی نخستین مرحله تفسیر آن شعرها ست. اما از نمونه های اتفاقی و معدود که بگذریم ، موسیقیدانان معاصر هنوز نتوانسته اند ساختارهای موسیقیایی مربوط به شعر معاصر را پیدا کنند. این است که مجبور میشوند معمولا برای موسیقی از اول چیز دیگری را سرایش کنند. و نامش را بگذارند ترانه سرایی. در صورتی که اصلا گیریم ترانه سرایی جای خود ، موسیقی مناسب شعر معاصر چیست؟ منظورم آن موسیقی ست که مثل خود شعر معاصر بتواند به تولید انبوه رسیده و مخاطبان را نیز راضی نگه دارد... (اصل این مشکل به تلفیق ناقص و اشتباه موسیقی مقامی و سنتی با مبانی موسیقی غربی باز میگردد. که از زمان قاجار و با حضور اساتید موسیقی اروپایی در ایران آغاز میشود... شرح مفصل آن بماند.)
غزل شماره 10 این بار از زبان عاشق جانباز به معشوق است. عاشقی که در جنگ بینایی خود را از دست داده ، اما از همسر دبیر دینی خود میخواهد که چادرش را بردارد!
باز هم عصر جمعه میریزی ، چای خوش طعم دارچینی را
باز هم پاک میکنی با عشق ، لکه ی چای روی سینی را
ناز انگششتهای زیبایت ، رنگ پیری به خود نخواهد دید
تو شکسته نمی شوی اما بشکن این ظرفهای چینی را
تو شبیه معلم هنری ، با سر انگشتهای مینیاتوری
تا زمانی که با منی بردار ، چادر آن دبیر دینی را
... تا آنجا که:
باز هم شب رسید و درد آمد ، باز هم لحظه ی نبرد آمد ...
غروب جمعه ها برای مومنانی که در آن هفته خوب عبادت کرده اند و خدمت به خلق ، با نشاط است. و برای گناه کاران غم انگیز. البته از جهتی هم برای همه منتظرانی که می بینند هنوز امام غایب شان ظهور نکرده ، دلگیر است. اینها همه طبق روایات است. حالا شاعر نیز عصر جمعه سرحال است. (بعید میدانم شاعر با توجه به این روایات این شعر را گفته باشد. منظورم فقط توجه به همان نسبتهایی ست که اشعار میخواهند با هستی و زندگی برقرار کنند...) آن قدر که به همسرش میگوید ، دبیر دینی بازی در نیاور! الان باید معلم هنر باشی! (به جنس این متلک ها دقت کنید که کاملا حزب الهی ست!) به صراحت بگویم و بگذرم؛ خیلی ها خیال میکنند عشق و عاشقی مستلزم کمی تا قسمتی غرب زدگی و گناهکاری و ... است. اما اینجا داریم ملاحظه میکنیم که «عشق» دوباره دارد با نسبت های جدید ، به عشق دینی و عرفانی باز میگردد. (همان اتفاقی که در اشعار سعدی و حافظ هم می افتد) حالا برای عشق بودن حتی انگار باید حزب الهی بود!
شاعر در ابیات بعدی ناگهان مخاطب را غافل گیر کرده و به او اطلاع میدهد که این مرد جانباز چند وقت است کلا بینایی خود را از دست داده. و به همین دلیل است که دستهای معشوق دیگر هرگز رنگ پیری را به خود نخواهد دید! (چون عاشق نابینا شده است!) تا میرسد دوباره به لحظات سخت درد کشیدن های شبانه و لحظات نبردی که سالها بعد از جنگ ، هنوز هم در خانواده بسیاری از جانبازان ما ادامه دارد... (باز هم شب رسید و درد آمد ، باز هم لحظه نبرد آمد ... )
7- فعلا یادمان باشد که مخالفت با انقلاب اسلامی ، هیچ راهی غیر از ضدیت با خداباوری و دین ندارد. یعنی دشمنان این انقلاب ، چه داخلی و چه خارجی ، برای مبارزه با این انقلاب چاره دیگری غیر از مبارزه با اصل و اساس تفکر دینی ندارند. و این همان راز اصلی تداوم این انقلاب است...
درثانی، در تمام طول تاریخ بشری ، ما یک تمدن را سراغ نداریم که بر اساس آتئیسم یا ضدیت کلی با دین تاسیس شده و یا گسترش یافته باشد. بلکه اتفاقا تمام تمدنهای منقرض شده جهان ، پیش از مرگ و انقراض ، دینداری شان را از دست داده اند...
و مخالفان این انقلاب نمی توانند به یک گزینه جایگزین برای این نظام برسند. این مملکت نه آتئیسمی میشود و نه دوباره سلطنتی...
و برای همین است که مخالفان و دشمنان این نظام هیچگاه نتوانسته اند و نخواهند توانست که به شعارها و مواضع ایجابی برسند. هر چه میگویند و می بافند ، فقط حرفهای صد من یک غاز سلبی ست! تمام مشکلات و مفاسد این نظام ، به بهترین شکل ممکن ، با ادبیات و رویکرد عدالتخواهانه دینی و مخصوصا شیعی قابل حل است. پس برای حل کردن مشکلات کشور فقط میتوان و باید به پیاده شدن حداکثری ارزشهای شیعی فکر کرد...
وقتی دشمنان و مخالفان انقلاب اسلامی فاقد توان تمدن سازی باشند ، تبعا و قاعدتا ممکن نیست بتوانند در هنر و ادبیات نیز به سبک و مکتب ادبی و هنری برسند. اینها فقط موقتا دارند از جهل مخاطبان سوء استفاده کرده و با مانور دروغین مظلومیت ، موقتا جولان میدهند ...
سبک و مکتب ادبی قاعدتا زودتر و راحت تر میتواند با شعر آغاز شود...
والسلام