
اگر خاطرم باشد حدوداً هفت یا هشت سال پیش بود که یک کاری را با برادرم سعید اسماعیلی که امروز کارگردان فصل شیدایی است به اسم ستاره صبح شروع کردم. ستاره صبح برای اولین بار در منطقه فتحالمبین و در ایام عید نوروز که گروههای راهیان نور میآمدند اجرا شد و عملا استارت این کار از آنجا خورد. تاریخچه قدیمیتر این کار هم به سالها قبل و شبآفتابی برمیگردد. البته من معتقدم که ستاره صبح کار بلوغ یافته و کاملتر شدهای است. خلاصه اینکه این کار به واسطه رفاقتی که داشتیم شروع شد و ادامه پیدا کرد تا ستاره صبح اول در شوش بعد بهبهان بعد اهواز و بعد یک کار مشابه به نام آوای نور در میدان امام حسین(ع) تهران تا اینکه کار به یک مجموعه به نام مرکز مُهَنّا رسید که چند ماه میشود استارت آن خورده است.
شما میگویی با اجرای تلویزیونی؟ اصلاً من میگویم با نمایشهایی که امروز تحت عنوان تئاتر مثلاً در تئاتر شهر یا تالارهای مختلف روی صحنه میرود کاملاً این کار متفاوت است. بگذارید تفاوت اینگونه تئاترهای میدانی را با نمایش عادی بگویم. ببینید فضای تئاتر ما یک فضای تخیلی و غیرواقعی و روشنفکرانه است و اساساً با یک مخاطب و فضای محدود و حرفهایی از یک جنس خاص در ارتباط است. یک زمانی یکی از دبیران جشنواره تئاتر فجر شعاری را علم کرد تحت این عنوان که «تئاتر برای همه». خب نفس طرح این شعار یعنی اینکه تئاتر برای همه نبوده است و تنهاگروههای خاصی میرفتند و تئاتر میدیدند. ولی یک تئاتر میدانی مثل فصل شیدایی ویژگیاش رفتن در دل مردم و نفسبهنفس شدن با مخاطب مردمی و حرف اعتقادی زدن است. دوستان من در مرکز مهنا از اینکه اعتقادشان را خیلی بلند و راحت فریاد بزنند ابایی ندارند. چون حالت روشنفکرانه برای خودشان قائل نیستند و نکته جالبتر اینجاست که مخاطب این مدل تئاترها چندین و چند برابر آن کارهای روشنفکرانهای است که در تئاتر شهر مرسوم است. ما در فصل شیدایی تقریباً هر شب چهار هزار مخاطب داریم. این را مثلاً با تئاترهای تالار سایه مقایسه کنید که نهایتاً صد تا صدوده نفر میتوانند آنجا بنشینند.
ویژگی راوی و کسی که به نظرم استاندارهای اجرا را باید بلد باشد، میتواند این باشد که از سطح مطالعات، بداههگویی، آگاهیها و آموزههای خوب و بالایی برخوردار باشد تا بتواند پیام تئاتر را منتقل کند. اجرای این کار بسیار سخت است چون باید شما در لحظه تصمیم بگیرید و جای خودتان را پیدا کنید. مجری در این تئاتر جلوی مخاطبی ایستاده است که منتظر قاپیدن حرف از دهان خودش است و به خاطر همین کار سختی پیشرو دارد. حتی دوستان حرفهای بنده در عرصه اجرا به سختی زیر بار همچین کاری میروند. ولی من به اینکار علاقه دارم و مهمتر از علاقه به آن اعتقاد دارم. این کار علاوه بر فضای هنری یک محملی برای اعتقاد و گروه ما است که آن را بیان کنیم. به همین خاطر همه سختیهایش را به جان میپذیریم .
اساساً راوی در اینجا نقش نخ تسبیح دارد. یعنی آیتمها را به هم پیوند میدهد و در واقع فضای عمده کار ما چه در بخش نمایش چه در بخشهایی که راوی صحبت میکند توسل به اهل بیت است. بخشی از اینها حتماً از قبل فکر شده است. یعنی شما شک نکنید که ما روی تکتک بخشهایی که من حرف میزنم از قبل با آقای سعید اسماعیلی (کارگردان) صحبت کردهایم. حتی متنهایش نیز نوشته میشود و متناسب با هر استان و تهدید اعتقادی مختص به آن استان مطالبی را آماده میکنیم. اما ارائه همین کار صددرصد بداهه است. یعنی من به شما قول میدهم اگر مجری متن و محتوا را حل و هضم نکرده باشد حتی اگر آن را حفظ کند و مثل یک ربات بیاید و اجرا کند شاید برای بار دوم و سوم گیر کند. ضمن اینکه در اغلب آیتمها من هر شب بداهه دارم. مثلاً یک اتفاقی میافتد یا یک ماجرایی در لحظه رخ میدهد یا یک مخاطبی در بین آیتمها حرفی را به من میزند که این خودش جرقه گفتن خیلی از حرفهای دیگر میشود. پس بنابراین اینجور نیست که من فقط متنهای از پیش آماده شده را حفظ کنم. من واقعاً در حین اجرا از نفس مخاطب انرژی میگیرم. یعنی وقتی یک ماجرایی را تعریف میکنم و صدای هقهق مخاطبم را میشنوم میفهمم که جا دارد من چند جمله بیشتر حرف بزنم و آن حرفها آماده شده نیست. ما میدانیم که قرار است چه چیزی را هدف بگیریم. ولی هر چیزی که شما میبینید در لحظه اتفاق میافتد.
خیلی سوال خوبی است. اساساً باور من این است که کاری که ما مجریان میکنیم چه در رسانهای مثل تلویزیون و چه در عرصه تئاتر به شدت کار بیرحمی است. یعنی مخاطب در کسری از ثانیه از چشمهای ما میفهمد که راست میگویید یا دروغ. خصوصاً در تلویزیون که ممکن نیست شما به چیزی اعتقاد نداشته باشید و آن را بگویید و این حرف روی مخاطب اثر بگذارد. من سعی میکنم حرفهایی که میزنم خودم به آنها باور داشته باشم و بیشتر از آن حرف نزنم. اگر بیشتر از باورم حرف بزنم که غلو باشد قطعاً به خودم میگویم تو دروغ میگویی .
اگر دقت کرده باشید از منی که دارم این حرف را میزنم تا شمایی که این سخن را میشنوید واقعاً ما منتظر امام زمان(ع) نیستیم. این را وقتی من میگویم یعنی ما در کجای زندگی منتظر امام زمان هستیم؟ اما واقعاً سعی میکنم به آن چیزی که میگویم به حدی عامل باشم که حداقل پیش وجدان خودم شرمنده نباشم که تو داری این حرف را به مردم میزنی و خودت حتی درصدی به آن عامل نیستی. پس چون کار ما کار بیرحمی است و اگر به قول قدیمیها تأثیر کلام یا تأثیر نفس میخواهی حتماً باید خودت هم عامل باشی که اگر نباشی فایده ندارد. من نمیگویم که آدم مقدسی هستم یا خیلی آدم خوبی هستم ولی اینقدر که میگویم اولا شک نکنید باورم هست دوماً سعی میکنم به آن عمل کنم .
این نکته مهم است. این را بعضاً مردم هم در حرفهایشان به خود من میگویند. شما به این نکته توجه کنید که مردمی دو ساعت اینجا میآیند تا یک تلنگری بخورند و بروند. بنابراین اینجا جای حرف غیرمستقیم زدن نیست. یک جاهایی شما جلو میآیید و به صورت غیرمستقیم حرفتان را میزنید ولی یک جاهایی من مجبورم صاف در چشم مخاطب نگاه کنم و به او پیامم را بدهم. قدیم رسم بود که وقتی یک نفر از دنیا میرفت یک نفر روی تخت غسالخانه میایستاد و مردم را تحذیر میداد و میگفت مردم مرگ عاقبت همه ماست. نگاه کنید که کار ما هم یک جور تحذیر است. در این تحذیر من نمیتوانم یکی به نعل بزنم و یکی به میخ. باید مستقیم حرفم را بزنم چون فرصتم کم است. البته ما اساسا خودمان میخواهیم اینطوری بگوییم. بلدیم غیر مستقیم حرف بزنیم، خوب هم بلدیم ولی میخواهیم که مستقیم بگوییم و میخواهیم یک جوری حتماً مخاطب تلنگر بخورد و از در بیرون برود. دنبال واگذاری پیام به مخاطب در بیرون از محیط تئاتر نیستیم. در ضمن اگر هم تنها میخواستیم به پیامهای تئاتر اکتفا کنیم که اصلاً نیازی به راوی وجود نداشت و همه آیتمها پشت سر هم اجرا میشدند.
راوی اینجا کاملا صفر و صدی است. یعنی یا مخاطبین بغلش میکنند و حرفهایش را میپذیرند یا میگویند خیلی بیربط بود. که اگر تعریف از خود نباشد و واقعاً صادقانه بگویم نود درصد مورد اول است، یعنی ما مورد دوم را خیلی کم داریم. میخواهم بگویم شاید من در تلویزیون پیام مستقیم را ندهم و در خیلی از فضاها و عرصههای دیگر همین شیوه را عمل کنم که اتفاقاً جواب هم میدهد. ولی اینجا جایی نیست که من دوپهلو حرف بزنم. اینجا جایی نیست که من دست به عصا بخواهم چیزی بگویم. اینجا باید مستقیم و رخ تو رخ و چشم تو چشم حرفم را به مخاطب بزنم و بگویم یک ذره حواست باشد. به نظرم اینجا جای مسامحه نیست. لازم نیست من خودم را به آب و آتش بزنم و قصه تعریف کنم تا مخاطب یک تکانی بخورد و به قول سینماییها در یک تعلیق سوسپانسیونی ماجرا را رها کنم بلکه میتوانم خیلی راحت بروم و حرفم را به سادگی و به صورت مستقیم بیان کنم.
آقا اسماعیل من بر اعتقادم زنده هستم. این را خیلی راحت بگویم شعار هم نمیدهم. سالها هم در فضای روشنفکرانه بودم. آدم مقدسی هم نیستم ولی هر لحظه به خودم تحذیر میدهم که ببین! ممکن است ثانیه دیگر نباشی و زیر خروارها خاک بروی و یک نفر ایستاده از من سوال و جواب میکند. پس نه تنها آن برنامهای که مدنظر شما است بلکه تلویزیونی که مخاطب میلیونی دارد و خیلی شیک است هم نمیتواند جای یک برنامه در روستای دور افتاده بشاگرد که یکی از خاطرهانگیزترین کارهای من بود را بگیرد. جایی که در ستاره صبح چهار هزار نفر ساعتها از قبل شروع برنامه تا پایان مینشستند و جیک نمیزدند. من آن شب بشاگرد را واقعاً با هزار تا استِیج هنرمندانه و تلویزیون و تئاتر و هیچ چیز دیگری عوض نمیکنم. من با این کار زنده هستم و احساس زندگی میکنم.