به گزارش حلقه وصل، «برای رفتن به بومهن حتماً باید پول نقد همراهت باشد» این توصیه یکی از دوستانی است که چند روز پیش گذرش به بومهن افتاده بود. البته ایکاش توصیهاش را جدی میگرفتم. وقتی درِ یخچال بقالی را برای برداشتن آبمعدنی باز کردم، مرد مغازهدار صدای لهجهدار آذریاش را در گلو انداخت و گفت: «الکی آبمعدنی برندار! تا بهت پول نقد بدم ها! ندارم. از صبح شما هفتمین نفری هستی که با ترفند خرید آب به مغازه من آمده. بعد کارت عابرتان را میدهید و درخواست پول نقد میکنید. ندارم. بابا ندارم.» آب را از یخچال برداشتم که حداقل حرف صاحب مغازه درباره من ثابت نشود.
از شهری که همه بانکهایش سوخته و تخریبشده چنین توقعی میرود که ساکنانش برای داشتن پول نقد دست به دامن یکدیگر شوند و هر شب یکی به نیابت دیگری 20 تا کارت عابربانک را جمع کند و به دنبال پول نقد، عازم تهران، پردیس یا رودهن شود.
به بلوار اصلی بومهن یا همان شاهراه اتصال هراز و فیروزکوه به تهران که میرسید، سرتان ناخودآگاه به اینسو و آنسو می چرخد. بیش از ۱۲ بانک را یا تخریب کردهاند و یا آتش زدهاند. درست شبیه فیلمهای ژانر وحشت، وقتی کارگردان در اولین سکانس، لنز دوربینش را روی خرابیها, سقفهای رویهم خوابیده و اسکلتهای ساختمانی خمیده زوم میکند تا میزان خرابی شهر را به بیننده نشان دهد و بگوید، بیگانهها به این شهر حمله کردهاند.
بانکی که نخاله ساختمانی شد
وقتی میرسم که دارند آخرین نخالههای ساختمانی بانک سوخته کوثر را جمع میکنند. سوز پاییزی به سرمای زمستان طعنه میزند. همسایهها در مغازه دروپنجرهسازی «حسین شاکری»، درست رو به روی بانک سوخته کوثر دورهم جمع شدهاند.
بفرمایی میزنند و به جمعشان اضافه میشوم. همسایههای کاسبی که آتش به مالشان افتاده، بقایای کسبوکارشان را در مغازه شاکری به امانت گذاشتهاند. در مغازه او جای سوزن انداختن نیست. وقایع تلخ شب آتشسوزی را مرور میکنند. در بینشان جوانی است که او را کارمند بانک سوخته کوثر معرفی میکنند. کارمند بانک دستانش را روی گرمای آتش داخل پیت حلبی مغازه گرم میکند. نطقش انگار کور شده باشد. مرتب به بیرون سرک میکشد تا آخرین نخالههای بهجامانده از بانک را ببیند که بار کامیون می کنند و می برند.
بااینکه دو هفته از آتشسوزی بانک گذشته اما کارمند بانک انگارهنوز شوکه است. حسین شاکری میگوید: «وقتی بانک را آتش زدند آقای مؤمنی داخل بانک بود. ما شاهد بودیم که برای خاموش کردن آتشی که به جان بانک افتاده بود چطور بالا و پایین میپرید.»
کارمند بانک دستان گرم شده روی گرمای آتش داخل پیت را روی صورتش میگذارد و نفسی عمیق میکشد و میگوید: «خدا به من رحم کرد. داشتم زندهزنده در آتش میسوختم. تا آمدم فرار کنم پایم سُر خورد و پهن شدم جلوی باجههایی که داشت میسوخت. همکارم جلوی در ایستاده بود و مرتب فریاد میزد «میلاد بیا بیرون». خدا خیرش بدهد. لحظه آخر دستم را گرفت و من را بیرون کشید.»
یکلحظه چشم از آتشی که حالا این جمع را گرم میکند برنمیدارد: «بیشتر مردم شوکه بودند؛ چندنفری بودند که با همه فرق داشتند مخصوصاً یکی از آنها که سروصورتش را با شال پوشانده بود.»
فکر میکردیم بلوف میزنند
جمع ایستاده هر آنچه را که آن شب دیده است تعریف میکند. در بین حرفهایشان میتوان ناباوریشان را از آتش گرفتن بانک متوجه شد. همگی می گویند که تا لحظه سوختن بانک تصور میکردند که غریبهها دارند بلوف میزدند. یکی دیگر از کارمندان بانک که تازه از راه رسیده وارد گفتگو میشود: «منزل ما در بومهن است. رئیس بانک به من زنگ زد که دزدگیرهای بانک فعالشده، برو ببین چه خبره؟ وقتی رسیدم ساعت 4 بعدازظهر بود. گروهی جلوی بانک ایستاده بودند. تعدادشان به 10 نفر هم نمیرسید؛ اما هرلحظه به جمعیت تماشاگر اضافه میشد. بهیکباره یکی از تابلوهای راهنمایی رانندگی را با پایه اش از جا درآوردند. چندنفری میله قطور و بلند را عقب بردند و بهیکباره کوبیدند به شیشهها. دریک لحظه شیشههای بانک پایین ریخت. با همان عمود راهنمایی رانندگی تمام میلههای استیل بانک را شکستند. قبل از آن تلاش میکردند که دوربینهای مداربسته را از کار بیاندازند. همان موقع بود که همکارم میلاد از راه رسید.»
میلاد همانطور که از گزند سرما پیشانیبندش را روی سر جابهجا میکند توضیح میدهد: «بهمحض اینکه رسیدم تلاش کردم دوربین مداربسته را از دستشان درآورم. دوربین به کابل بسیار محکمی وصل بود که جدا کردنش سخت شده بود. مردم فکر کردند که من هم جزء اغتشاشگران هستم. یکی از همسایهها که بعد فهمیدیم در همان کوچه، کنار بانک زندگی میکند به من حمله کرد تا دوربین بانک را از من بگیرد در گوشش گفتم: «من کارمند بانکم». با شنیدن این جمله به خانهشان رفت و انبری برای آزاد کردن دوربین آورد. تا آنجا که میتوانستیم دوربین را داخل بانک، آن عقبها پرتاب کردیم که دست شخصی به آن نرسد. فکرش را هم نمیکردیم که تا چند ساعت دیگر کل بانک را نیست و نابود میکنند. ساعت به 10 شب نزدیک میشد و ما از شدت سرما میلرزیدیم. مرتب تهدید میکردند که بانک را آتش میزنند. هر چه با آنها صحبت میکردیم انگار با سنگ حرف میزدیم. حرف توی سرشان نمیرفت که نمیرفت.»
چاقو را زیر گلویمان گذاشتند
کارمند دیگر بانک همانطور که روی صندلی مغازه آقای شاکری جابهجا میشود میگوید: «ساعت حولوحوش 11 بود. شیشههای بانک شکسته بود و تعدادی برای غارت بانک خودشان را از لابهلای میلهها به داخل بانک میکشاندند. میلاد هم با هر زور و زحمتی که شده داخل بانک رفت و مرتب فریاد میزد «لطفا برید بیرون.» وسایل بانک را به غارت میبردند. میلاد برای گرفتن کامپیوترهای بانک که روی دست از بانک خارج میشد به آنها پیشنهاد معاوضه با پول نقد میداد؛ اما اسباباثاثیه بانک را به کول زده بودند و میبردند.»
از میلاد میپرسم نترسیدی؟ چند ثانیه سکوت میکند و میگوید: «راستش را بخواهید چرا. مخصوصاً وقتی یکی از همان آشوبگران چاقو را روی گلوی یکی از همکارانم گذاشت و او را مجبور کرد تا فیلمهایی که پنهانی گرفته را پاک کند. آن شب بیش از دهها گوشی موبایل شکسته شد. آشوبگران وقتی میدیدند شخصی فیلمبرداری میکند گوشیاش را خرد و خاکشیر میکردند.»
چندثانیهای سکوت می کند. انگار دوباره به آن شب وحشتناک سفر کرده. میگوید: «یکبار دیگر هم خیلی ترسیدم؛ وقتی برای برداشتن سرور مرکزی بانک وارد اتاق سرور شدم و در را پشت سرم قفل کردم تابه راحتی سرور را از کابلها جدا کنم. داشتم تلاش میکردم که صدایی از پشت در فریاد زد: «یک دربسته اینجاست و همه به سمت در هجوم آوردند.» صداها را از پشت در میشنیدم. مرتب به در مشت میزدند و تهدید میکردند. ترسیده بودم. باید هر جور شده از اتاق بیرون میآمدم. سرور را روی دست گرفتم در را باز کردم روبهرویم بیش از 10 مرد قویهیکل ایستاده بودند با اعتمادبهنفس گفتم: «برید تو اینجا وسایل باارزشی هست.» با این ترفند توانستم از آن اتاق فرار کنم.»
آتش را بارها خاموش کردم
میلاد در تمام مدت چشم از آتش داخل پیت که مغازه آقای شاکری را گرم میکند برنمیدارد. میگوید: «دستور رسیده بود مداخله نکنیم؛ اما من تاب و تحمل این را نداشتم که آنجا را ترک کنم. جلوی چشم من یک آدم که اصلاً معلوم نبود از کجا آمده آتشبهجان و مال مردم انداخته بود. قبل از اینکه بانک آتش بگیرد هر شخصی که وارد بانک میشد بیرونش میکردم. شاید 10 بار گلولههای آتشی را داخل بانک پرتاب کردند که آنها را یا خاموش کردم یا بیرون انداختم. اما بهیکباره دیدم که یکی از همان گلولههای آتش را به بالکن بانک پرتاب کردند. وقتی بهسرعت خودم را به پلهها رساندم که آتش بالکن را خاموشکنم کل سالن بانک را آتش زدند. بانک هم پر بود از مواد قابل اشتعال.»
پروندههای سوخته
میلاد اجازه فیلمبرداری نمیدهد و میگوید: «رئیس بانک از همان ابتدا به من گفت مراقب جانت باش، مداخله نکن. شما دستتنها هستید. فقط بانک ما نیست، کل شهرآشوب شده؛ اما من نمیتوانستم بیتفاوت باشم. راهم را بگیرم و بروم منزل؟ پروندههای مردم پیش ما امانت بود. وقتی بانک میسوخت چهره تکتک مشتریها جلوی چشمم زنده میشد که با چه سختی ضامن آورده بودند؛ تشکیل پرونده داده بودند تا وام بگیرند مخصوصاً زوجهای جوانی که مراسم ازدواجشان نزدیک بود و روی گرفتن وام حساب کرده بودند.»
دختران محصور درهمسایگی بانک
کارمند دیگر بانک میگوید: «ساعت 12 شب شده بود و صحنههای دلخراش یکییکی جلوی چشمانمان رژه میرفت. بانک شعلهور شده بود و آتش همینطور به ساختمانهای مجاور سرایت میکرد. در خانه دیواربهدیوار بانک دو دختر همراه با پدرشان زندگی میکنند، که آن شب اتفاقی پدرشان برای کار به سفر رفته بود. دخترها تنها بودند. هر چه تلاش میکردیم دخترها را متقاعد کنیم که از خانه بیرون بیایند موفق نمیشدیم. خانه پرشده بود از دود. همسایهها با پدرشان تماس گرفتند و خلاصه فقط پدرشان توانست آنها را مجاب کند که در را باز کنند. طفلکیها که از خانه بیرون آمدند خیلی ترسیده بودند.»
هزاران کارمند سرگردان
میلاد و همکارش میگویند:« در این مدت مابین شعبهها سرگردان شدهایم و کارمندان بانک مثل ما زیاد هستند. می گویند بیش از 700 بانک در سراسر کشور در اغتشاشات اخیر به آتش کشیده شده؛ یعنی میلیاردها تومان از ثروت مردم. بانکها سوختند و هزاران مبلمان اداری سوخت یا به یغما رفت. هزاران سختافزار کامپیوتر نیست و نابود شد و مهمتر اینکه هزاران پرونده در نوبت وام خاکستر شد؛ اما دراینبین یک نفر پیدا نشد بپرسد با آتش گرفتن این همه بانک چند کارمند بانک بلاتکلیف بین شعبهها سرگردان شدهاند؟»
وقتی جمع کاسب ها را ترک میکنم نه از لودر خبری هست و نه از کامیونی که برای بردن ساختمان فروریخته و سوخته بانک آمده بود. کارشان تمامشده و رفته اند. انگار از اول اینجا هیچ بانکی نبوده.