سر و کله پیر زنی پیدا شد. او آمد به طرف من و پرسید: «شهردار خوبو کجاست؟»، مردم از شدت عشق و ارادت، اسم محمد ابراهیم را شهردار خوبو گذاشته بودند.
تابستانها، رضا کار میکرد. پول در میآورد. همیشه هم دست به جیب بود. کسی نیاز داشت، بهش میداد. نمیبخشید. میگفت: «قرضه اگر داشتی، برگردون» نمیخواست کرامتشان از بین برود.