وقتی زنده بود، بطور شفاهی هم جای خودش را مشخص کرده بود. به ما گفتند که پسر شما هنوز زنده بود و با این آقا که دوست آقاهادی است به وادی السلام، نزدیک حرم امیرالمؤمنین می رفت که ماجرایی پیش آمد...
دیدم فامیل های شوهرم که نزدیکتر بودند، هی دارند می آیند؛ خانوادگی همه شان به خانه ما آمدند. گفتم چرا اینها همه شان دریک شب، نه دعوتی نه چیزی به خانه ما آمدهاند؟!
شب جنازه ها روی کوه مانده بود. ما فردا صبحش رسیدیم آنجا؛ اینها دوازده تا ۲ ظهر شهید شده بودند؛ گروه دموکرات تا ۵، ۶ عصر روی سر جنازهها نشسته بودند و ناهار خورده بودند و استراحت کرده بودند که...
ما یک هفته و خرده ای بود که خانه مامان اینهایم بودیم. گفتم الان یک هفته و خردهای است اینجا هستم؛ خسته شدم؛ لباس مناسب نیاوردهایم؛ نمی دانستم اینقدر ماموریتت طول می کشد؛ خسته شدم؛ برگرد...
دیگه تو محل پخش شده بود که تو اون مغازه یک پسر خوشگل و جوان هست. چشمهای عباس جوری بود که با رنگ لباس، رنگ چشمهاش تغییر میکرد. یه روز یه دختر جوانی رفته بود تا رنگ چشمهای عباس و چهرهش رو ببینه...
انتظار نکشیدیم، دیروز تماس گرفت، امروز خبر شهادتش آمد. دخترعمویش خبر را آورد. نگران بودم خدایا از کی سئوال کنم که این حرف درست است یا نه؟ نمی دانستم از کی سئوال کنم، این اگر زخمی شده به ما بگویند...
سال اول رفت کربلا و از کربلا که آمد گفت من می روم سوریه. فقط من سوریه می روم. گفتم نمی خواهد بروی! گفت من با امام حسین عهد کردم بروم خدمت حضرت رقیه و حضرت زینب.
زنگ زدند و گفتند جواب دی ان ای آمده، همین. سر بسته حرف می زدند. چیز دیگری اضافه نکردند. چون روز قبلش من اسم بابام را در اینترنت و در گروههای تلگرام دیده بودم که نوشته بودند تشییعش فرداست!
میگفت دوست ندارم مغرور باشم؛ واقعا هم اینطور نبود، خیلی خاکی بود. میگفت حواست باشد برای من خودنمایی نکنی که بدم میآید؛ همین طور عادی من را دفن کنید. من فکر میکردم اولها شوخی میکند، اما دیدم نه.
تا به حال حرف نزدم و نمیخواهم که خدای نکرده از حرفهای من سوءاستفاده شود. اما خب متاسفانه گویا دوستان اصلا به این مسائل فکر نمی کنند.
آن طور که دوستان می گویند مثل اینکه از سفارت برای تشییع شهید آمده بودند و آنجا هم من در حد ۵ دقیقه، یک صحبت کوبندهای داشتم. آنجا به من گفتند که شما سعی کن در چارچوب خودت باشی!
سرعتمان خیلی زیاد بود؛ از کاروان جدا شدیم. فکر کنم از فکه، مسیر را که اشتباه رفتیم دیدیم جلویمان یک چاله یا یک تورفتگی در جاده هست، خیلی بزرگ بود. آن را که دیدیم یک دور، دور خودمان زدیم و...
فقط همین حرف ما را برسانید تا تکلیف ما معلوم شود. بعضی مواقع خانمم می گوید برویم خارج می گویم من نمی توانم بروم، کجا بروم، من حتی الان نمی توانم به کشور خودم بروم.
ساعت ۹ آمدند و دفتر فاطمیون را باز کردند. تا ساعت ۱۲ من آنجا نشستم و گریه کردم. گفتم یک خبری بدهید که همسرم چه شده؟ همانجا هم گفت که در خط است، چرا اینقدر نگرانی؟ شهید نشده...
بعد از ظهر از سر کار آمد، گفت شما می روید کربلا؟ بعد من خندیدم و گفتم نخیر ما ایندفعه با هم می رویم. بعد خندید گفت که من نمی روم، تو دوباره برو. گفتم چرا اینقدر اصرار می کنی؟ من ایندفعه تنها نمی روم!
اصلا نگران این نیستم که چرا دخترم در پرونده بنیاد شهید نیست ولی نگران این هستم که فردا اگر دفتر فاطمیون از مشهد جمع شود، پروانه اقامتی دخترم را تمدید نکنند، تحصیل این را چه کار کنم؟
من الان یکسری رزمندهها را می بینم که با همان لباس و پوتین برمیگردند. به من می گفت طاهره! این لباس حُرمت دارد که من بخواهم اینجا باهاش ادا در بیاورم، این لباس را فقط می توانم لحظه جهادم بپوشم.
آقامرتضی گفت مگر عاشقی جرم است؟! من هم عاشق شدهام؛ یک طورهایی مهرتان به دلم نشسته؛ یک جورهایی دوستتان دارم؛ مگر دوست داشتن و عاشق شدن جرم است که شما آمدید همین طور ناراحتی می کنید؟
تا آن زمان هم آقا مرتضی برای من «داداش مرتضی» بود. آقا مرتضی لقبی داشتند و همه به ایشان «دایی» می گفتند. من این را نفهمیدم که از کجا این لقب را برایش گذاشتند...