میترسیدم، بیشتر میگفتم نکند اسیر داعش شده باشد! بعد در این فیلمها میدیدم که چطور اسرا را اذیت میکنند، چطور میزنند، اینها را که میدیدم، بیشتر این فیلمها من را مریض میکرد.
میگفت دوست ندارم مغرور باشم؛ واقعا هم اینطور نبود، خیلی خاکی بود. میگفت حواست باشد برای من خودنمایی نکنی که بدم میآید؛ همین طور عادی من را دفن کنید. من فکر میکردم اولها شوخی میکند، اما دیدم نه.
معاون سابق روحانی در حالی طرح عقلانی مجلس برای "صیانت از حقوق عامه در مقابل حیوانات مضر و خطرناک" را منجر به بیکاری دامپزشکان میداند که انگار در دنیای اینان بجز سگ و گربه حیوان دیگری روی زمین نیست!
وقتی ما آمدیگلم اینجا گفتند میروم تهران، آنجا دوستان و رفیقهایم هستند، کم کم کار می کنم و یک مقدار دستم پر شد، اگر توانستم با کسی شریک میشوم. بیشتر کارشان در تهران در خیابانی به اسم پاسداران بود...
تا به حال حرف نزدم و نمیخواهم که خدای نکرده از حرفهای من سوءاستفاده شود. اما خب متاسفانه گویا دوستان اصلا به این مسائل فکر نمی کنند.
آن طور که دوستان می گویند مثل اینکه از سفارت برای تشییع شهید آمده بودند و آنجا هم من در حد ۵ دقیقه، یک صحبت کوبندهای داشتم. آنجا به من گفتند که شما سعی کن در چارچوب خودت باشی!
سرعتمان خیلی زیاد بود؛ از کاروان جدا شدیم. فکر کنم از فکه، مسیر را که اشتباه رفتیم دیدیم جلویمان یک چاله یا یک تورفتگی در جاده هست، خیلی بزرگ بود. آن را که دیدیم یک دور، دور خودمان زدیم و...
گفت جانبازی از نوع سختش دیگر چیست؟ گفتم مثلا جانباز قطع نخاع بشوی. گفت بیمعرفت منی که این همه فعالم و نمی توانم یک جا بند باشم بنشینم در خانه، دراز بکشم و نتوانم هیچ کاری انجام بدهم که...
مثلا میگقتند رفته آنجا ازدواج کرده! دوستت ندارد که دارد می رود سوریه! نتوانستی مثل یک زنِ خوب زندگیات را مدیریت کنی، شوهرت از دستت پرید! مردهای سوری آنجا خیلی کشته شدهاند، حتما شوهر تو هم شهید شده!
ماموریتش یک ماهه بود و به ما گفته بود می رویم آشپزخانه. خب در آن یک ماه با بچههای فاطمیون و ابوحامد آشنا می شود. وقتی آمد ایران، یک ماه در اینجا ماند. این یک ماه خیلی سخت بود...
شرط و شروط خیلی زیادی هم نداشتم به غیر از ادامه تحصیلم. بحث مالی هم اصلا برایم مهم نبود. پدرم گفتند فقط بحث مالی می ماند که این را هم با هم می برید جلو و هیچ سختیای برایتان ندارد.
در پیک موتوری کار کرده بود، به قول خودش در کودکی دستفروشی میکرد و «شانسی» و «چای» و اینطور چیزها فروخته بود؛ در باربری کار کرده بود؛ در خیابان «صاحبجمع» مواد شوینده هم فروخته بود...
فقط همین حرف ما را برسانید تا تکلیف ما معلوم شود. بعضی مواقع خانمم می گوید برویم خارج می گویم من نمی توانم بروم، کجا بروم، من حتی الان نمی توانم به کشور خودم بروم.
مدیرعامل مرکز هنری رسانهای «عهد» با بیان شکلگیری ایده برنامه «با این ستارهها» در بزرگترین گلزار شهدای جهان گفت: در نظر داریم از راویان مدافعان حرم، شهدای امنیت، شهدای مبارزه با اشرار برای روایتگری دعوت کنیم.
همزمان با 13 آبان ماه در روزهای منتهی به آخر هفته در گلزار شهدا مراسمهایی به یاد و نام شهدای دفاع مقدس، مدافعان حرم و امنیت برپا میشود.
گفت: اگر شهید شدم، برای من گریه میکنی؟ دوستش به شوخی گفت: تو شهید شو، ببین چه ضجهای برایت بزنم! بعد هر دو زیر خنده زدند. باز محسن به دوستش گفت: قول دادی گریه کنی، خیالم راحت باشد!؟
ساعت ۹ آمدند و دفتر فاطمیون را باز کردند. تا ساعت ۱۲ من آنجا نشستم و گریه کردم. گفتم یک خبری بدهید که همسرم چه شده؟ همانجا هم گفت که در خط است، چرا اینقدر نگرانی؟ شهید نشده...
ویدئویی تاثرانگیز از خداحافظی مدافعان حرم با سردار دلها حاج قاسم سلیمانی در سوریه را می بینید.
مزار شهدای بهشت زهرای تهران فردا (پنجشنبه ۶ آبان ماه) شاهد برگزاری شصتودومین سالروز تولد سردار شهید حسن طهرانیمقدم و ششمین سالروز آسمانی شدن شهید میردوستی با روایتگری همرزم شهید حسین خرازی خواهد بود.
بعد از ظهر از سر کار آمد، گفت شما می روید کربلا؟ بعد من خندیدم و گفتم نخیر ما ایندفعه با هم می رویم. بعد خندید گفت که من نمی روم، تو دوباره برو. گفتم چرا اینقدر اصرار می کنی؟ من ایندفعه تنها نمی روم!