پنج سال پس از پایان جنگ کار تفحص در کانال کمیل آغاز شد. پیکرهای شهدا یکی پس از دیگری پیدا شدند اما از ابراهیم خبری نبود. مدتی بعد یکی از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد.ایشان گفتند زیاد دنبال ابراهیم نگردید. او می خواسته گمنام باشد.
دیشب داشتم رادیو گوش میکردم، یکدفعه مجری رادیو عراق که فارسی حرف میزد برنامهاش را قطع کرد و موزیک پخش کرد. بعد هم با خوشحالی اعلام کرد: در این عملیات ابراهیم هادی از فرماندهان ایرانی در جبهه غرب، به اسارت نیروهای ما درآمده.
روح از بدنم جدا میشد. سرم داغ شده بود. اینها همه مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم و گفتم «آقا ابراهیم الان کجاست؟» گفت «تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود».
همه ساکت شدن... بیسیم چی گفت «میگه برادر یاری با برادر افشردی (شهید حسن باقری) دست داد» این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان حنظله به شهادت رسید... .
ابراهیم رفت دوتا برانکارد آورد و خودش پرید تو کانال. تا زانوهاش هم رفت توی قیر. بعد هم رفت وسط کانال، یک برانکارد رو روی یک کتفش گذاشت و یکی را هم روی کتف دیگر. سردیگر برانکارد را هم روی لبه های کانال گذاشت. مثل یک پل، همه را عبور داد و فرستاد عقب.
یکدفعه گفت:«جواد تویی؟» و بعد آرپیجی را از من گرفت و جلوتر رفت. بعد هم از جا بلند شد و فریاد زد: «شیعههای امیرالمؤمنین بلند شین، دست مولا پشت سر ماست» و بعد با یه اللهاکبر آرپیجی رو شلیک کرد و سنگر مقابل را منهدم کرد.
من که میدانستم قضیه چیست گفتم:"آخه پدرجان این آقا ابراهیم پیراهنهای قبلی رو انفاق کرده. بعضی از بچههای زورخونه هستن که لباس آستین کوتاه میپوشن یا وضع مالیشون خوب نیست . ابراهیم برای همین پیراهن رو به اونها میده.
از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه از آینه موتور دیدم ابراهیم دارد اشک میریزه. هوا هم سرد نبود که به این خاطر آب از چشماش جاری بشه، برای همین اومدم کنار خیابون و با تعجب گفتم:ابرام جون، داری گریه میکنی؟
اما آنچه که ابراهیم را الگوئی برای تمام دوستانش نمود. دوری ازگناه بود. او به هیچ وجه گرد گناه نمیچرخید. حتی جائی که حرف از گناه زده میشد سریع موضوع را عوض میکرد.
از ویژگیهای ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کارهایش مطلع نمیشد. بجزکسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده میکردند. اما خود ابراهیم جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمیزد.
اگر به سمت مار شلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدند. اگر هم فرار می کردیم عراقی ها مارا می دیدند. مار هم به سرعت به سمت ما می آمد. فرصت تصمیم گیری نداشتیم. آب دهانم را فرو دادم. در حالی که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم.
راننده که فکر نمیکرد ما اینگونه برخورد کنیم پیاده شد . صورت ابراهیم رو بوسید و گفت: "نه دوست عزیز شما هیچ خطائی نکردی ما اشتباه کردیم. خیلی هم شرمندهایم" و بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد.
اواخر مجروحیت ابراهیم بود. می خواست برگردد جبهه، یک شب توی کوچه نشسته بودیم و داشت برای من از بچه های سیزده، چهارده ساله در عملیات فتح المبین می گفت. همینطور گفت و گفت تا اینکه آخرش با یک جمله حرفش را زد: با توکل به خدا چه حماسه هائی آفریدن.
شهید ابراهیم هادی می گفت: آدم هر کاری که می تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصا این مردم خوبی که داریم.
خانم دکتری که مسن تر از بقیه بود و حجاب درستی هم نداشت و خیلی هم تحت تأثیر قرار گرفته بود جلو آمد و سریع گفت: «من کاری به محرم و نامحرم ندارم تو هم مثل پسرمی » و بعد نشست و سر ابراهیم رو بوسید و گفت: «فدای شما جوون ها». قیافه ابراهیم دیدنی بود.
کتاب «سلام بر ابراهیم»، برای آشنایی جوانان عزیز با قهرمانان واقعی این سرزمین اسلامی و ارائه یک الگوی ملموس و امروزی به آنها، در نماز جمعههای کشور معرفی شد.
شهید ابراهیم هادی می گفت: وقتی عزاداری شما طولانی می شود،اینها خسته می شوند.شما بعد از مقداری عزاداری شام مردم را بدهید. بعد هرچه قدر می خواهید سینه بزنید وعشقبازی کنید،نگذارید مردم در مجلس اهل بیت احساس خستگی کنند.
شهید ابراهیم هادی: در فتحالمبین ما عملیات نکردیم! ما فقط راهپیمایی میکردیم و شعارمان یا زهرا(ع)بود. آنجا هر چه که بود نظر عنایت خود خانم حضرت صدیقه طاهره (س) بود.
آن شب و در آن بیابان هر چه به اطراف میرفتیم چیزی جز دشت نمیدیدیم. لذا در همانجا به سجده رفتیم و دقایقی در این حالت بودیم و خدا را به حق حضرت زهرا(س) وائمه معصومین قسم میدادیم. در آن بیابان و درآن شرایط ما بودیم و امام زمان (عج)...
آقای مداح گفت: «چیزی که ایشون و دوستانشون به ما یاد دادن این بود که دیگه مهمات و تعداد نفرات کارساز نیست، آنچه که در جنگها حرف اول رو میزنه روحیه نیروهاست، اینها با یه تکبیرچنان ترسی در دل دشمن میانداختند که از صد تا توپ و تانک بیشتر اثر داشت».