برای اعزام دوم، در فاصله مرخصی، خانه ماندند و دوباره رفتند. باز از اعزام دوم که آمد، از ناحیه دو تا زانو دچار جراحت شده بود و یک موج گرفتگی هم داشتند که کارت زرد بهش داده بودند...
وقتی که دوستان شهید و اقوام آمدند، پیکر آقا جعفر را از اتاق خواب آوردند به پذیرایی. آنجا صدای گریه خیلی بیشتر شد؛ هم اقوام و هم دوستان شهید، خیلی گریه میکردند اما خود من یک قطره اشکم هم نیامد!
این فقط داعشیها نیستند که در افغانستان دست به شرارت میزنند؛ پیادهنظام آمریکاییها نیز بهصورت شبانهروزی برای ایجاد تفرقه میان مردم افغانستان مشغول کارند.
پیکر پاک شهید مصطفی محمدی از شهدای مدافع حرم از تیپ فاطمیون نزدیک به پنجمین سالگرد عروجش تفحص و شناسایی شد.
وقتی در ایران آن حرفهایش را یادم آمد، گفتم عباس! اجازه نمیدهم بروی. گفت مامان! برایم چایی بخر. گفتم من چایی نمیخرم، اجازه هم نمیدهم بروی. گفت مامان! چه چایی بخری چه نخری من این دفعه میروم...
کتاب «خون شریک» داستان زندگی شهید مدافع حرم «میرزا مهدی صابری» نوشته «مریم علیبخشی» از سوی انتشارات «خط مقدم» به زودی روانه بازار نشر میشود.
ابوحامد آمد بیمارستان. آنقدر ازش شرمنده بودم که نگو و نپرس. ما کلا دو ماشین در حلب داشتیم؛ یکی این لندکروز و دیگری یک چیپ که عقبش چهار نفر مینشستند.
می گفت: کاش قلم پایم میشکست و نمیآمدم. کاش پسرم را ثبت نام میکردی!... همه بهتزده نگاه می کردیم. نه به آن هفته و نه به این هفته. وقتی کمی آرام شد پرسیدیم چه شده؟ گفت:...
یکی از دوستانم در بین رزمندگان مدافعان حرم، «ساشا ذوالفقاری» است. جوانی که متولد سال ۷۳ است و در یک حادثه جنگی، کنارش یک تله انفجاری منفجر شد و دو پایش قطع شد؛ یکی از بالای زانو و دیگری از زیر زانو!
دوست دارم فضا و خاطرات خوبی از این روزها یادشان بماند و فضای سیاه و غم و اندوه نباشد. ما هر دفعه که میرویم به رسم محمدآقا که همیشه با گل به خانه میآمد باید حتما برایشان گل بگیریم.
وقتی داعشی ازش می پرسید که اگر رهایت کنیم، باز هم به سوریه میآیی؟ آقاعنایت هم میگفت: بله، دوباره میآیم!... خون از گلویش میچکید و عکس این حالت را در اینترنت گذاشته بودند.
رفت وگوشیاش خاموش شد. هر چه زنگ می زدم، میگفت در دسترس نیست! دو روز از رفتنش میگذشت. با خودم می گفتم شمال که خیلی دور نیست. گهگاهی باید آنتن بدهد!
اوایل زندگی، دوتای ما خیلی سختی کشیدیم اما شیرعلی آدم موفقی بود و شکر خدا صاحب همه چیز شد اما سرنوشتش اینطوری بود...
یکی دیگر از خصوصیات عباس این بود که از شرایط خطرناک سوریه هیچ ترسی نداشت. پسر خالهاش می گفت یک شب با هم سر پست بودیم که دیدم عباس گم شد. هر چه گشتیم نبود...
راستش این موضوع را تا امروز به مادرش هم نگفتهام چون میدانستم که برایش سنگین تمام می شود. حقیقت این است که...
صفحه توئیتری ریحانه منتسب به دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری، عکسهای ارسالی مخاطبان را در حال انجام فعالیتهای جهادی منتشر میکند.