گروه جهاد و مقاومت حلقه وصل- روستای دهخیر در مسیر شهرری به ورامین و در حاشیه مسیر راهآهن تهران به مشهد است. روستایی کوچک که با زمینهای کشاورزی احاطه شده و بیشتر ساکنانش، نانشان را از کار و تلاش در زمینهای سبزیکاری سر سفره میبرند. حاجآقا حسینی یکی از این کشاورزان است. پیرمردی که داغ دو فرزند دیده. پسر بزرگش (علیآقا) در حادثه رانندگی جان باخت و دومین پسرش (عباس حسینی) هم در نبرد سوریه و در کسوت دفاع از حرم به شهادت رسید. آنچه در ادامه میخوانید، بخش اول از گفتگو با این پدر شهید است که در خانه محقرشان و با حضور مادر بزرگوار شهید انجام شد. از سرکار خانم محمودی، همسر مدافع حرم، شیرعلی محمودی هم سپاسگزاریم که موجبات این ارتباط و گفتگو را فراهم کرد.
آنچه در ادامه میخوانید، قسمت سوم و پایانی این گفتگو است...
سه شنبه که به شما خبردادند تشییع پیکر چه زمانی انجام شد؟
سه شنبه به ما اطلاع دادند و چهارشنبه رفتیم برای شناسایی و پنجشنبه تشییع در دهخیر برگزار شد.
اقوامتان هم در مراسم بودند؟
بله؛ اقوام زیادی داریم که در گلحصار هستند و همه شان برای تشییع آمدند. از جاده ساوه و کرج و جاهای دیگر هم آمدند.
پیکر را به منزل هم آوردید؟
بله، البته منزل ما اینجا نبود. منزلمان بعد از زیرگذر خط آهن و در اول روستا بود. پیکر را داخل حیاط آوردند و تشییع هم از همانجا به سمت گلزار شهدا شروع شد. جمعیت زیادی آمد و با این که اطلاعرسانی از سمت ما و مسئولان خیلی کم بود ولی خیلی باشکوه شد. ۱۵ تیرماه، هوا هم در بعدازظهر، گرم بود. معمولا تشییع همه شهدا صبح بود اما مسئولان بخشداری قلعهنو گفتند که پیش از ظهر مراسم تشییع یک شهید دیگر را داریم و نمی رسیم که بیاییم و برنامهتان را برای بعدازظهر تنظیم کنید.
ما اتفاقا بعد از شهادت عباس، هر کاری که داشتیم به خاطر روح شهید عباس، معجزهآسا انجام می شد و خود به خود سر و سامان میگرفت.
مراسم ختم هم گرفتید؟
بله؛ یکی از فامیلهای ما در دهخیر گفت من سر ساعت که آمدم برای تشییع پیکر، دیدم هوا گرم است و کسی هم نیامده، خیلی نگران شدم که باشکوه برگزار نشود و این بیاحترامی به شهید است. اما نیم ساعت که گذشت تا پیکر را آوردند، جمعیت به حدی جمع شد که در خیابان جا نبود. آن بنده خدا هم از این شکوه و جمعیت تعجب کرده بود. من این معجزهآسایی را چند جای دیگر هم دیدم.
ما مراسم ختم و هفتم را هم فردایش یعنی عصر جمعه گرفتیم. مسجد دهخیر دیگر جا نبود از حجم جمعیت. برای مراسم سالگردش، مسئولین دهخیر با مسئول فاطمیون هماهنگ کردند که هم سالگرد شهید عباس باشد و هم یادواره شهدای دهخیر که مراسم باشکوهتر بشود. هماهنگیها شد و دهیاری و بسیج هم قبول کردند. با این که یک سال گذشته بود و خیلیها ممکن بود نیایند اما واقعا به حدی جمعیت آمده بود که در مسجد، جا نبود. برای هزار نفر غذا سفارش داده بودند و نگران بودند که کم بیاید اما بعد از این که مراسم تمام شد، رفتم تا از آقای سعادتمند وضعیت برنامه را بپرسم. گفت من خیلی نگران بودم اما شکر خدا غذا به همه رسید. سفره را هم پهن کرده بودند تا کسانی که پذیرایی کرده بودند هم شام بخورند.
یکی از بسیجیهای دهخیر به نام «مجتبی غنی» بعد از یک هفته به سر مزار شهید عباس آمد و فاتحه خواند و گفت: ما هفت یا هشت بار برای شهدای دهخیر مراسم گرفتیم اما جمعیت زیادی نمیآمد اما یادواره امسال که با سالگرد شهید عباس همزمان شد خیلی استقبال شد و ما اصلا انتظار این شکوه را نداشتیم.
تأثیر رفتن عباس به سوریه بر روی روحیهاش خیلی زیاد بود. از دوستانش هم شنیدیم که آخرین باری که میخواست اعزام شود، طوری خداحافظی کرد که خودش می دانست دیگر برنمیگردد. دلش را از دنیا کنده بود و تأثیر این چند بار رفت و برگشتش بود و الا قبلا این مقدار دلکنده از دنیا نبود؛ می خواست ازدواج کند، می خواست ماشین بخرد و...
کلا دل از دنیا کنده بود و چند نمونهاش را بعد از شهادتش فهمیدیم و الا چیزی به ما نمی گفت. در وصیتنامهاش هم این را نوشته بود.
مگر نگفتید بار آخر وصیتنامهای از عباسآقا به جا نماند؟
یادم رفت بگویم که از نبودن وصیتنامهاش خیلی ناراحت بودم. شبی که به ما خبر دادند، بعد از رفتن مهمانها نشستیم که تصمیم بگیریم برای محل مزار عباس. صحبت وصیتنامه هم پیش آمد. برادرم گفت: نظر خودش کجا بوده؟ من هم قضیه وصیتنامه را گفتم. بعد از چند دقیقه پسر عمویم آمد و یک پاکت آورد و گفت: این وصیتنامه عباس است.
عباس به خانه داییاش بیشتر رفت و آمد می کرد. مجرد بودند و با هم دوست بودند. اتفاقا قبل از رفتنش وصیتنامه را پشت قاب عکسی در خانه داییرضایش گذاشته بود و به پسرعموی من جایش را گفته بود. برای این که داییاش ناراحت نشود، به محمد، پسرعمویم گفته بود که وصیتنامه من فلان جا است.
وصیتنامه را باز کردیم و دیدیم درباره مزارش چیزی نگفته است. البته شفاهی به محمدآقا (پسر عموی من) گفته بود که اولین شهید مدافع حرم دهخیر من هستم و دوست دارم همینجا خاکسپاری بشوم. این را که شنیدیم دیگر خیالمان راحت شد.
توی وصیتنامه عباس این جمله بود که... (بغض، گلوی پدر شهید را فشرد تا چشمهایش به یاد پسرش خیس شود...) من از این دنیا دل کندم و هیچ وابستگی به این دنیا ندارم.
فردایش یکی از دوستانش به نام سعید که بار اول با هم اعزام شده بودند و فرمانده عباس هم بوده، از ورامین آمد و گفت: عباس به من زنگ زد و گفت من ان شا الله سهشنبه می روم به سوریه. این دفعه که بروم دیگر برگشتی در کار نیست.
وصیتنامه عباس آقا خیلی کوتاه بود. البته چند جملهاش که خصوصی بود را حذف کردیم و بقیهاش را در برگه کاغذی تکثیر کردیم و به دوستان و آشنایان دادیم.
عباس آقا کجا شهید شد؟
در تدمر.
فرد دیگری از همرزمانش هم در آن حادثه شهید شد؟
گویا یکی از همرزمانش هم مجروح شده بود که شکر خدا خوب شد. بعد از دوماه، همرزمش آمد و با ما حرف زد. گوشی موبایل و مقداری پول که در جیب عباس بود را هم برای ما آورد و جزئیات آن حادثه را برای ما تعریف کرد.
ساعت شهادت هم معلوم بود؟
بله؛ ساعت سه و چهار بعد از ظهر آخرین روز ماه مبارک رمضان بود که عباسآقا شهید شد.
عباس آقا چطور پسری بود؟
مادر شهید: عباس آقا پسر خیلی خوب و مهربان و بامحبتی بود. مؤمن بود. شب های قدر که از مسجد میآمدیم می دیدم که مشغول قرآن و دعا است. در کارهای خانه کمک می کرد. به خواهرش خیلی سر می زد. با فامیل و اقوام خیلی خوب بود و در این بیست و هفت سالی که از خدا عمر گرفت، هیچ کسی از او شکایتی نداشت.
در بچگیها شیطنت هم می کرد؟
بعضی وقت ها کارهای خندهدار می کرد. مثلا یک بار ۲۲ بهمن بود و در تلویزیون نشان داده بود که چتربازها با سیم راپل به پایین می آمدند. یاد گرفته بود. با خواهرم نشسته بودم که دیدیم چادر من را به کمرش بسته بود و خودش را پرت کرده بود. چون چادر کوتاه بود بین زمین و هوا مانده بود. همین کار را در سوریه هم کرده بود.
رابطهشان با علیآقا خوب بود؟
بله؛ خیلی با هم خوب بودند. کارهایی می کرد که همه دور و بریها خوش باشند.
شما واقعا از ته دل اجازه می دادید به سوریه بروند؟
مادر شهید: اول جنگ برادر کوچکم به سوریه رفت و عباس هم گفت من هم میروم. خواهرم می گفت شما دوتایتان مریض هستید و عباس نباید برود. ولی عباس می گفت چه اجازه بدهید و چه اجازه ندهید، من می روم.
راستی رضایت نامه هم می خواستند؟
بله، رضایت مکتوب هم از ما گرفتند.
مادر شهید: بالاخره آنقدر رفت و آمد که خودش را ثبت نام کرد. خواهرم گفت که تو که می روی، برادرت وصیت کرده که مواظب پدر و مادر باشی. عباس گفت: پدر و مادر من هم خدا دارند... بعد وسائلش را حاضر کرد و چون نزدیک محرم بود گفت پیراهن مشکی من را هم بده. از شهرری لباس نو هم گرفت و رفت. بعد از آن پسر خواهرم هم با او رفته بود. طوری رفته بود که پدر و مادرش هم نفهمیدند.
شب های قدر یک مهمانی بود و چون مادرش خانه نبود، ساکش را در حیاط گذاشته بود که صبح بدون سر و صدا از خانه بیرون بیاید. به ما زنگ زد و گفت ناصر به خانه شما نیامده؟ گفتم عباس رفته و احتمالا با هم رفتهاند. بعدا یکی از آشنایان عباس و ناصر را با هم دیده بودند که میرفتند.
اخوی شما و خواهرزادهتان چند اعزام رفتند؟
مادر شهید: چهار پنج بار رفتند تا این که پسر خواهرم ناصر زخمی شد. بار اول اعزامشان با هم بود اما بارهای دیگر با هم نبودند و بعد از مجروحیت دیگر دستش خوب کار نمی کرد و به سوریه نرفت. الان هم برادر بزرگم محمد در سوریه است. حدود شش سال است که در سوریه است.
برای مراسم عباسآقا در اینجا بودند؟
نه، در سوریه بودند. من به بچه اش گفتم که نگوید عباس شهید شده. به خانه ما زنگ زد و گفت از عباس چه خبر؟ گفتم خبری ندارم و زنگ نزده. گذاشیم از سوریه برگردد و خودش خبردار شود. سه چهار روز به چهلمش مانده بود که از سوریه برگشت. می گفت اگر گفته بودید به محل شهادت عباس میرفتم.
ماشاءالله در خانوادهتان زیاد مدافع حرم دارید...
مادر شهید: پسر خاله پدرم که فیروزآباد مینشستند هم شهید شد. شکر خدا هنوز هم در سوریه مدافع حرم داریم.
داییِ عباسآقا در آنجا مسئولیتی دارند؟
بله، مسئولیت ضدهوایی در پدافند دارند. چون چند سال سابقه دارد کلا فرمانده یک گروه است.
مجردند؟
نه؛ خانوادهاش در کرج هستند. می رود ماموریت و برمی گردد. شکرخدا الان آنجا امنیت هست و وضعیت خوب است. اتفاقا پسر خواهر مادر عباس که رفته بود، از پدر و مادرش اجازه نگرفت ولی عباس علنی به ما گفت و رفت.
بارهای بعد پدر و مادرشان موافق شدند؟
بله؛ بعدش موافقت کردند. البته وقتی رفتند، ناصر که زنگ می زد، لو نمی داد که با عباس رفته است و می گفت دورادور می بینمش! عباس هم لو نمی داد که با ناصر رفته است در حالی که با هم بودند. پسر خاله اش هم خاطرات زیادی از عباس دارد. می گفت عباس خیلی نترس بود.
عباس چند خصوصیت داشت که بعد از شهادتش خیلی به دردش خورد. عباس همتش خیلی بالا بود...
اگر میخواست کاری انجام بدهد تا آخر انجام می داد.
به ورزش خصوصا ورزشهای رزمی هم خیلی علاقه داشت. به اسلحه خیلی علاقه داشت و عکس سلاح ها را روی دیوارش می چسباند.
ساک و وسائل عباس هم آمد؟
نه، فقط گوشی و پولش را همرزمانش آوردند.
سرنوشت آن صندوقچه چه شد؟
اتفاقا حسینیه دهخیر در ایام محرم صندوقچهای می گذارد که مردم پول نذریهایشان را بریزند. گفتند یک صندوق برای قسمت زنانه کم داریم. من هم آن صندوق شهید عباس را به حسینیه دادم تا نذریها را توی آن بریزند. اتفاقا از صندوقهایی بود که جای انداختن پول داشت و قفل میشد.
یکی دیگر از خصوصیات عباس این بود که از شرایط خطرناک سوریه هیچ ترسی نداشت. پسر خالهاش می گفت یک شب با هم سر پست بودیم که دیدم عباس گم شد. هر چه گشتیم نبود. نگران شدیم. ترسیدیم اسیر شده باشد. بعد از نیم ساعت دیگر دیدیم عباس پیدا شد. گفته بود رفتم گشتی بزنم و ببینم داعشیها کجا هستند.
مادر شهید: میگفت یک بار سر نماز بودیم که صدای مهیبی آمد و همه ریختند بیرون اما عباس نمازش را رها نکرد. بعدش دیدند که پشت اتاق، گلولهای خورده اما منفجر نشده. می گفتند روز تاسوعا و عاشورا، بشکههای انفجاری که به سمت ما پرتاب میکردند، منفجر نمی شد.
ممنونم از شما و شرمنده شدیم از مزاحمت برای شما...
ما تعدادی مهمان ویژه داریم که مهمان شهید عباس هستند و بیشتر هم به آنها احترام می گذاریم.
مادر شهید: امروز خیلی به یاد عباس بودم و هر وقت به یادش باشم، مهمانی برای عباس می آید که امروز هم خدا شما را رساند.
*میثم رشیدی مهرآبادی