به گزارش حلقه وصل، خنکای باد صورتم را نوازش میداد. دلم خواست مثل بچهها سرم را از ماشین بیرون بیاورم و دستم را در باد تکان دهم. شیشه ماشین را پایین آوردم؛ سرم را بیرون بردم با سرعت بالایی که ماشین داشت به زور چشمانم را باز نگه داشتم. لذتبخش بود؛ سر و صورتم را به باد سپردم و برای اندک لحظهای فارغ از هر فکر و خیالی دلم را به خوشیهای کودکانه سالهای دور گرده زدم.
گونههایم یخ کرد. سرم را داخل ماشین آوردم و چشمهایشم را به آسمان دوختم. ساعات اولیه غروب بود؛ رنگبندی آسمان با تکه ابرهایی که آرام و خرامان در پهنه آن میچرخیدند آن را به تابلوی نقاشی بینظیری بدل کرده بود.
با صدای سمانه به خود آمدم؛ گفت: سرد است شیشه را ببند... -یادم رفت بگویم من و سمانه و لاله سه همکلاسی هستیم که برنامههایمان را طوری تنظیم میکنیم که رفت و برگشتمان با هم باشد؛ چرا که اگر کلاسمان دیرتمام شد و به سرویس دانشگاه نرسیدیم، برای امنیت بیشتر بتوانیم از تاکسیهای بین شهری یا حتی خودروهای شخصی استفاده کنیم. آن روز هم کلاس مکانیک دیر تمام شد؛ وقتی از کلاس بیرون آمدیم سرویس رفته بود. البته فرقی هم نمیکرد، سرویس بازگشت همیشه پر از دانشجو بود و جایی برای نشستن نبود.
این بار سمانه با شانهاش به من کوبید که یعنی شیشه را ببند،با بیحوصلگی در پاسخش گفتم بگذار هوای تازه بیاید.
اصلا آن روز حوصله نداشتم. از اول صبح دمق بودم. به قول بچهها از دنده چپ پا شده بودم. بعد از اینکه به سرویس هم نرسیدیم، فس و فس کردن لاله را بهانه کردم و هزار بار غر زدم؛ اگرچه در دلم میدانستم که غرزدنهایم الکی است و ارزشی نداشت که هزار تومان پایینترکرایه سرویس دانشگاه را بدهم و به جایش تمام مسیر را سرپا بایستم.
بالاخره بعد از کلی کش و قوس یک خودروی شخصی را از بین خودروهایی که در جلوی دانشگاه فریاد میزدند:«تهران، تهران» انتخاب کردم. هر چهار مسافر، دانشجو بودیم. من و دوستانم در عقب خودرو نشستیم و یک پسر دانشجو هم در جلو؛ اما شانس ما، انگار راننده ماشین از آن حرافها بود از آنهایی که خودش را End همه چیز میدانست... .
حوصله حرفهای راننده را نداشتم. شروع کردم با موبایل، بلند بلند حرف زدن، تا شاید صحبتش را قطع کند؛ بالاخره بعد از چند دقیقه فهمید و ضبطش را روشن کرد؛ چشمتان روز بد نبیند؛ یک آهنگ قدیمی ضربداری گذاشت که باور کنید همان جا میخواستم خودم را از ماشین بیرون بیندازم؛ جالبتر این که خودش هم با تمام حس و وجود همخوانی میکرد و زیرچشمی از توی آینه ما را نگاه میکرد تا ببیند برایمان خوشایند بوده یا نه.
قضیه قوز بالای قوز شد. آقای راننده رفته بود توی حس و همانطور که با ضرباهنگ همراهی میکرد سرعت ماشین را هم بالا می برد؛ اولش به روی خود نیاوردیم اما کمکم ترسیدیم. من و سمانه بیمحابا به هم نگاه کرده و چشمهایمان را که از تعجب گرد شده بود به هم دوختیم و با هم بلند گفتیم که آقا یواش؛ راننده که انگار جا خورده بود درجا پایش را روی ترمز گذاشت؛ چنان ترمزی گرفت که اگر دندان مصنوعی در دهان داشتیم به وسط جاده پرت میشد.
هول کرد و پرسید: چی شده؟که ما گفتیم آقا یواشتر برو، چه خبر است؟ تازه فهمید چه شده. ضبط را خاموش کرد و پیچ تنظیم رادیو را چرخاند. آرامش به داخل ماشین بازگشت: «در هر ساعت به طور متوسط دو نفر در تصادفات رانندگی جان میبازند» این جملهای بود که گوینده رادیو از قول رئیس پلیس راهور ناجا اعلام کرد و افزود: «سردار سیدکمال هادیانفر با بیان این مطلب که روزانه 46 نفر در تصادفات رانندگی جان میبازند، اعلام کرد عدم توجه به جلو، سرعت و سبقت غیر مجاز و خستگی و خواب آلودگی 4 عامل اصلی بروز حوادث و تصادفات رانندگی هستند».
ناگاه کانال رادیو عوض شد. راننده با قیافهای حق به جانب گفت: ای بابا هر موقع رادیو را روشن میکنیم حرف از مرگ و میر و تصادف میزنند؛ اصلا هیچ وقت مطلب امیدوارکنندهای پخش نمیکنند؛ همش میخواهند ما فقیر بیچارهها را بترسانند ؛هی میگویند امروز چند نفر می میرند؛ فردا این اتفاق میافتد؛ یک روز دیگر میگویند این ماشین خوبست؛ یک وقت دیگر با سایپا چپ می افتند و میگویند پراید ارابه مرگ است... خب یکی نیست بپرسد که اگر اینگونه هست پس چرا جلویش را نمیگیرید؛ اصلا نگذارید پراید تولید شود؛ اما نمیشود که آقایان(!) دچار ضرر میشوند.
پسر دانشجویی که در جلوی صندلی نشسته، به حرف می آید و میگوید: برای خودشان که نمیگویند برای من و شما میگویند.
همین یک جمله کافی بود تا کلاس درس دیگری آغاز شود و راننده که انگار پایهای پیدا کرده بود، شروع کرد به حرف زدن از این و آن؛ خستهمان کردند.جالب است هر چند وقت یکبار که آقای راننده جوش میآورد بر سرعتش میافزود که مجبور میشدیم تذکر بدهیم.
نزدیکیهای تهران که شدیم انبوه چراغهای قرمز خودروها در جلو، توجهمان را جلب کرد؛ راننده با بیحوصلگی گفت: بدبختی ما را میبینی، الان چه وقت ترافیک است.
صدای آژیر ماشین پلیس و آمبولانسها این باور را تقویت کرد که حتما تصادفی در کار بوده است. جلوتر که رفتیم تعداد آدمها بیشتر از ماشینها شد؛ راننده از یک نفر پرسید: چه شده؟ که او هم گفت: سرعتهایشان بالا بوده، یک تصادف زنجیرهای است. پراید بیچاره هم از عقب و هم از جلو جمع شده؛ چند تا مسافر داشته ، می گویند لای آهنها گیر کردهاند.
اعصابم خرد شد.گفتم: طفلکیها،الان خانوادههایشان چشم بهراهند و نمیدانند که عزیزشان در چه وضعی قرار دارد.
به صحنه تصادف که نزدیکتر شدیم ماموران پلیس مانع از توقف ماشینها میشدند و با صدای بلند و حرکت دست مانع توقف خودروها میشدند و میگفتند اجازه دهید آمبولانس ها بیایند.
سرک کشیدم تا بتوانم حداقل از لابهلای آدمهایی که جمع شدهاند صحنهای ببینم؛ماموران پلیس سعی کردند راهی را باز کنند. ماشینها ایستادند.راه از جلوی ماشینی که ما در آن بودیم شکل گرفت.همه میگفتند کنار بروید و در آن اثنا مامور اورژانسی که بچهای غرق در خون را روی دستانش گرفته بود از جلوی ماشین ما رد شد و به سمت آمبولانسی که در آن لاین جاده متوقف بود دوید؛ یکی گفت بچه را از لابهلای آهنپارههای پراید بیرون میکشیدند؛ دلم آتش گرفت؛ چشمانم را بستم؛ فکر اینکه جگرگوشه چه کسی اینگونه پر پر شده آتشم زد؛ ؛ بیاختیار قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد.
راننده ولکن نبود؛ سرش را از ماشین بیرون آورد و از آنهایی که پیاده بودند چند و چون قضیه را میپرسید.یکی گفت :جلوی من در حال حرکت بودند.سرعتها بالا بود و نمیدانم چه شد که یکی ترمز گرفت و بقیه هم بهم کوبیدند؛ من هم شانس آوردم، ماشینی پشتم نبود، ترمز گرفته وخودم را به شانه راست کشیدم و گرنه من هم به آنها زده بودم.
هقهق گریه رشته افکارمان را گسست؛ به همدیگر نگاه کردیم .صدای گریه کیست؟ که به ناگاه همه نگاهها به پسر دانشجویی که در صندلی جلو نشسته، ختم میشود.گریهاش بند نمیآید. مثل مادر مردهای زار زار گریه میکند. نمیدانیم چه شده. راننده خودش را نمیبازد؛ ماشین را به کناری هدایت میکندو از صندوق عقب بطری آب میآورد و به پسر میدهد؛ پسر پیاده میشود اندکی پشت به ماشین میایستد وگریه میکند؛ آرام که شد سوار ماشین میشود.
من و سمانه و لاله هر سه چشمهایمان پر از سوال است اما سکوت میکنیم. پسرک برمیگردد و رو به ما میگوید: ببخشید خانمها که ناراحتتان کردم .ما سه نفر هم طوری خودمان را نشان میدهیم که اصلا نه چیزی دیدهایم و نه شنیدهایم، اما راننده که دست بردار نبود. پسرک را بالا و پایین کرد تا بگوید برای چه گریه کرده است؟
پسر شروع به صحبت کرد، صدایش میلرزید، سعی کرد خودش را نبازد. گفت: خواهرم در رشته پزشکی قبول شده بود و مادر و پدرم با خواهر دیگر و برادر کوچکترم _ 5 نفری_ برای ثبتنام عازم دانشگاه شدند. ما بهبهانی هستیم و دانشگاهی که خواهرم قبول شده بود دزفول بود؛ شادمانی در خانوادهمان موج میزد؛ قرار بود دختر خانواده مان پزشک شود؛ از همان لحظه اعلام نتایج خانم دکتر، خانم دکتر گفتنها شروع شده بود؛ دیگر از شادی روی زمین بند نبودیم، تلاش زهرا جواب داده بود.
دو سال آخر تحصیل همه چیز را بر خود حرام کرده بود. فقط مینشست و درس میخواند و تست میزد. خدا هم تلاشش را دید و قبولی در رشته پزشکی مزد این همه شب بیداری بود.
موعد ثبتنام فرا رسیده بود؛ روزهای آخر شهریور بود، شادمانی برای ثبتنام اجازه نداد که پدر با زهرا تنها برود، مادر رفت، خواهر و برادر کوچکترم هم آنقدر اصرار کردند تا همراه پدر و مادر عازم شدند؛ اما این ذوق و شادی دیری نپایید چرا که یک دستگاه کامیون تمام آرزوهای خانوادهما را به گور فرستاد.
حرفهای پسر که به اینجا رسید سکوت تلخ در فضای ماشین حکمفرما شد؛ پسر سعی کرد که خود را کنترل کند. نفسی عمیق کشید و گفت: چند سالی بود که پدر داشتیم... پدرم 8 سال در موصل اسیر بود؛ جانباز هم بود جانباز 50 درصد؛ تازه به شرایط خو کرده بودیم و طعم خوشبختی را با تمام تلخیها و بیماریهایش به جان خریده بودیم که خودروی پژو 206 مان در زیر چرخهای کامیون له شد .
حرفهای پسر به اینجا که رسید کیف پولش را باز کرد و عکسهای«معصومه» کوچولو، برادر نوجوان، خانم دکتر ، پدر و مادر و حتی عکسهای جنازههایشان را نشانمان داد. پسر ادامه داد: فقط من ماندم و یک خواهرکوچک.
بار منفی این گفتگو نفس همه را بند آورد.راننده از تکاپو افتاد. سرعتش را آنقدر کم کرده بود که ماشینهای عبوری با بوق به او میفهمانند که پایینتر از حد مجاز رانندگی میکند.
پسر ادامه داد: راننده کامیون از خدا بیخبر حتی گواهینامه رانندگی نداشت؛ میخواست در یک نقطه کور سبقت بگیرد، انقدر سرعتش بالا بود که وقتی ماشین پدرم را در لاین مقابل دید نتوانست کنترل کند و ماشین ما را زیرگرفت.آهن پاره های ماشین ما درست مثل آهن پاره های همین پراید بود. جنازه «معصومه» هم له و خونین بود درست مثل همین بچه... که گریه دیگر امانش نداد.
دوباره سکوت برقرار میشود، هیچکس هیچ چیز نمیگوید. به تهران رسیدهایم. اما رمقی نیست؛ اشکهایم را با گوشه مقنعه پاک کرده و بی هیچ گفتگویی از ماشین پیاده میشوم.از پلههای پل عابر پیاده بالا میروم. نفسی چاق می کنم. وسط پل میایستم. با دستم نردهها را میفشارم و به ماشینهایی نگاه میکنم که آرام یا تند فقط میتازند و میروند و به این فکر نمیکنند که اندک غفلتی میتواند خانوادهای را به داغ بنشاند.