به گزارش حلقه وصل، «روضه پسر در کنار پدر، جانت را میگیرد و جانت میدهد. تکاندهنده است و به نظرم محرم را باید تکاندهنده شروع کرد.» مهدی شادمانی این جمله را در روایت دوازدهم کتاب کآشوب نوشته و حالا با مرگش، کاری کرد که محرم برای همه تکاندهنده شروع شود. کسی که به دوستانش وصیت کرده بود که اگر بودند و او نبود، در مراسم تشییع جنازهاش بگویند که یک دم «علمدار نیامد» برایش بخوانند. گفته بود خدا را چه دیدید. علمدار آمد، مادر بزرگوارشان هم آمد. این آرزومه.
مهدی شادمانی در روز اول محرم پر کشید تا ابدی شود و ما به یاد او که محب امام حسین(ع) بود، روایت بیستم کتاب زانتشنگان (نشر اطراف) به قلم خودش را بازنشر کنیم؛ روایتی با عنوان «نخل چیذر.» نخل همان گوشه راست حسینیه آرام گرفته و سر و رویش تمیز و آراسته است. دور تا دورش پارچه مشکی کشیدهاند که چوبش معلوم نباشد. بالای نخل را پارچه سبز انداختهاند و به کنارهها پرچم یااباعبداللهالحسین دوختهاند. نخل همان جای همیشگی است. درست سمت راست کنار در ورودی حسینیه قائم چیذر؛ همان حیاط مسقف مسجد که همه حسینیه صدایش میکنند. یک حیاط سیصد چهارصد متری که جای چرخاندن نخل و شور گرفتن همزمان را دارد. به سمت چپ حسینیه که سرک بکشی؛ کلید همه جاکفشیهای سالم و زهوار دررفته روی درهایش است و آن روبهرو چراغهای داخل مسجد هنوز خاموش است. ده صبح است و هنوز هیچکس نیامده. آقا اسماعیل کنار در ورودی ایستاده و غر میزند و با دست آشغالها را جمع میکند. به جز دوربینها و اتاق مونیتورینگ چوبی گوشه حیاط همه چیز عین همه سالهای گذشته است. مثل همان سالهایی که پدرم به این مجلس میآمد و من را با خودش نمیآورد. اینجا اصرار زیادی دارند که همه چیز را دست نخورده نگه دارند. از ساعت شروع و متن نوحه و مدل عزاداری تا مسیر حرکت رفت و نماز ظهر و مدل برگشت و خورش فسنجان. همه چیز مثل همان روزهایی است که پدر مرا جا میگذاشت خانه و خودش میرفت و من در حسرتش میماندم.
پدر زیاد مرا جا میگذاشت. گاهی در خیابان به پایش نمیرسیدم. تا سرکوچه میرفت و پشت سرش را هم نگاه نمیکرد و من حسرت به دل رفتن با او و مرد شدن میماندم. گاهی هم نماز جمعه میرفت و من را نمیبرد. گاهی قول خرید لباس عید بهم میداد و ظهر روز بعد خودش با خریدهایم از راه میرسید و حق انتخاب لباس را هم ازم میگرفت. بعید میدانم برایش بردن من در روز عاشورا با روزهای دیگر فرقی میکرد اما اوضاع من کلاً متفاوت بود. قاری مدرسه بودم و نباید از این خاطرهها جا میماندم. مجبور بودم در جواب خاطرات چیذر از سالی تعریف کنم که با پدرم رفته بودم سلسبیل. سالی که میهمان دایی بودیم و پدر من را پنج دقیقه برد خیابان و برم گرداند. چون نزدیک بود گرمازده شوم و با بوی تند اسفند و ترس ماندن زیر علم بیحال بمانم روی دست پدرم. من با همان چند دقیقه گرمازدگی در سلسبیل یک دنیا خاطره برای همکلاسیهایم داشتم. میخواستم ازشان جا نمانم. بعد از تعریف کردن خاطراتم سراپا گوش بودم که دوستهایم از میدان امامزاده بگویند. چون میدان امامزاده چیز دیگری بود. هر سال تقریباً از همه جای شمیران دستههای عزاداری میآمدند میدان جلوی امامزاده علی اکبر و شوری به پا میکردند. از صبح عاشورا مردم دور میدان امامزاده دنبال جایی میگشتند که نمایش علمها را بهتر ببینند.
مسجد جای سوزن انداختن نیست. زیارت عاشورا تازه تمام شده و حاج آقا روی منبر مقتل میخواند، همه حالت آمادهباش دارند. قسمخوردهها و نذردارها و بچهمحلها ترمههایی را روی دوش گرفته و گوشه راست حیاط نزدیک نخل منتظرند. بیست و دو سه نفری گوش به زنگاند که حاج آقا مثل هر سال کلمه رمز را بگوید و نخل را روی دوش بگیرند. هر سال نخل را بلند میکنند، دور حسینیه میچرخانند و بعد بیرون میآورند. نخل بعد از چرخش در حسینیه بیرون میآید و به میدان اول، دوم و سوم میرود و دور میدان امامزاده هم میچرخد و گوشهای آرام میگیرد. ترمه به دوشها کار سختی دارند اما در حسینیه جوانهای دیگری هم نیمخیزند. توی مسجد نمیآیند و بیرون حسینیه با پاشنههای ورکشیده منتظر میمانند تا جلوی نخل عزاداری کنند. توی مسجد چراغها روشن است اما همه سر به گریباناند. حاج آقا مقتل را از روی کاغذ میخواند و ظهر عاشورا همه چیز را به لرزه میاندازد. میگوید زهیر و شانهها به لرزه میافتد، میگوید مشک و از در و دیوار صدای هایهای میشنود، میگوید شش ماهه و از آسمان باران اشک میگیرد. آن بیرون توی حیاط همه منتظر زینب (س) هستند که برادر را صدا کند. حاج آقا هم که همه روضهها را خوانده این بار از زبان زینب (س) در بدرقه امام میگوید: «مظلوم حسینم.» غوغا میشود انگار. نخل بلند میشود از همان سمت راست برای چرخیدن به دور حسینیه و جوانترها توی سر میزنند و برای زینب میخوانند. میاندارها فریاد میزنند «زینب زینبا...» و جماعت جواب میدهند «زینب.»
حسینیه دیگ آب جوش میشود. مردم قل میزنند و نخل آنها را میچرخاند. جوانها وسط قلقل دیگ جوشان روی پا میپرند و بر سر میزنند. کنار دیگ داغی آتش کمتر است و دستها را آرام روی سینه میزنند و اشکهایشان جاری است.
جوشیدن بهنام امام حسین(ع) هر چند قصه اصلی عاشورا است اما در نوجوانی و جوانی ما این جوری نبود. من و دوستهایم پیش از ظهر عاشورا عزاداریمان را تمام کرده بودیم و برای ظهر و شام غریبان برنامهای دیگر داشتیم. ده شب عزاداری میکردیم که ظهر روز عاشورا مرخصیمان باشد و بتوانیم بدون دغدغه به مراسم میدان نگاه کنیم. گوشه میدان جایی پیدا میکردیم که هم نمای خوبی داشته باشد هم راه دررویش خوب باشد که وسط جمعیت گیر نیفتیم. بایستی جایمان خوب میبود. جوری که جذابیتهای میدان امامزاده از دستمان نرود. چرخش پرچمها، سلام علمها، زنجیرزنیهای منظم و گردش نخل را باید میدیدیم و حتی از راه دور نوشتههای روی پرده را برای مردم دور و بر میخواندیم و اسم هیأت را میگفتیم. هیأت حبوباتیها به غذای ظهر عاشورا معروف بود. همه بزرگی گوشتهای قیمه حبوباتیها را مثال میزدند. از زرق و برق طبل و سنجش معلوم بود حبوباتیها پولدارند. کم کم سروکله هیأتهای نوظهور دیگری هم پیدا شد و آنقدر سنتشکنی کردند که دیگر کسی یاد حبوباتیها نمیافتاد. زنجیرزنهای هیأت کوچه سهیل یک شکل لباس میپوشیدند. پیراهنهای مشکی پاگوندار با یقه عجیبی تنشان بود و موهایشان را یک جور شانه میزدند و در صف دسته به ترتیب قد میایستادند. کافی بود موهای یکدست گلی شده پسرها را ببینی و بگویی «اینا ناهارشون پیتزاست» این جوری همه دور و بریهای کنار میدان میفهمیدند پرده خوان و دانای کل اینجا کی است. سهیلیها زنجیرزنیشان مثال زدنی، منظم و دیدنی بود. وقتی هیأتهای دیگر کنار امامزاده ضرباهنگشان را تند میکردند و سه ضرب زنجیر میزدند، سهیلیها هنرشان را رو میکردند. آنها زنجیر اول را روبهروی هم روی دوش میزدند، در ضرب دوم زنجیر میچرخیدند و پشت به هم میزدند و ضرب سوم هر دوباره رو به هم بودند. هارمونی زیبایی که اشک نمیگرفت اما شگفتانگیز بود. هیأت مسجد جعفری هم مشهور بود. لرهای جوان محل سر و صورت و پیراهنشان را گل میمالیدند و زنجیر میزدند. آنها هم سه ضربی بودند اما نوحهشان سوزناکتر بود. جلوی میدان که میرسیدند هم خودشان اشک میریختند هم برای چند ثانیه تا هیأت بعدی بیاید مردم را به گریه میانداختند اما هیأت قائم چیذر با همه هیأتهای دیگر فرق داشت. طبل و سنج نداشتند. برخلاف بقیه زنجیر هم نداشند. سینه میزدند و تعدادشان هم زیاد بود. هیأت آخر میدان بودند. بعد از آنها دیگر عزاداری تمام میشد. برای همین تفاوتشان با بقیه به چشم میآمد. برای من آنها هیأت عذاب وجدان بودند با آن صورتهای غبارگرفته عزادار و آن اخمهای بازنشدنی و آن اشکی که جمعیت میدان پای سینهزنیشان میریخت.
میدان امامزاده این اواخر میدان جنگ هم بود. جنگ عزاداران و تماشاگران کنار میدان. بارها در مسجد محل دنبال راهکاری برای حل مشکل حضور تماشاگران بودند و به نتیجه نمیرسیدند. البته هیأت قائم تا حدی مشکل را حل میکرد. عزادارانش که وسط میدان میآمدند دلها را میبردند کربلا و همه اشک میریختند.
سرنخل که بیرون میچرخید آتش به کوچه میریخت. انگار زغال داغ را روی خرمن خشک بریزی. نخل هر جا میرود آتش را هم با خودش میبرد. داستان نخل داستان عجیب و غربی است. عدهای میگویند کجاوه حضرت زینب(س) است و بعضی دیگر عقیده داشتند بدن پاک امام پس از شهادت بر نخل سوار است. مدل عزاداری ظهر عاشورا در چیذز نشان میدهد که نخل اینجا حامل بدن امام است. جاماندهها از نبرد عاشورا نخل را روی دوش میگیرند و کوچه به کوچه میروند تا به قتلگاه برسند. آنجا بدن امام را میبینند، تشییع میکنند، نماز میخوانند و ظهر را عصر میکنند. این قصه از همین جایش روضه دارد. هیچ کس نمیتواند ببیند نخل را به قتلگاه میبرند و ساکت بماند. جوشیدن از همانجا شروع میشود. خیلیها از همان دم در برای خداحافظی آمدهاند. پیرزن همسایه تکیه داده به دیوار خانهاش و بیصدا اشک میریزد. پیرمرد کنار دسته حرکت میکند. جوانها دنبال نخل راه میروند و زنان بسیاری از پشت پنجره خانه اشکشان را پاک میکنند. مداح نوحه مشهور و قدیمیای میخواند «زینب به سر کشته قاسم به فغان بود.» و مردم جواب میدهند «مظلوم حسین است» یک عده هم میگویند «مظلوم حسینم.» از همان اول راه که مسجد است تا میدان اول و دوم و خود چیذر و جلوی امامزاده علی اکبر همین دوگویی ادامه دارد. مردم هر دویش را میگویند و شنوندهها با هر دویش اشک میریزند.
نخل از کوچه به سربالایی رسیده، لابد سنگینی هم میکند. بلندگو کمکم راه میافتد و نوحه هم جایش را بین صداها پیدا میکند. جمعیت زیادتر شده و در چشمان بیشتری میتوانی ظهر عاشورا را ببینی. برای من وقتی همقدم هیأت راه میروم و سینه میزنم پیدا کردن عاشورا یک نگاه خیره به آسمان است. صورتی که مچاله میشود و بغضی که فرو میریزد. ساعت که به ظهر نزدیک میشود این نگاهها هم زیاد میشوند و لابهلای جمعیت همدیگر را پیدا میکنند. نوحههای اینجا همهاش به رمز و رموز است. مردم میگویند مظلوم حسین است اما مداح به جای شروع مصرع بعدی کلمه رمز را میگوید «عطشان حسینم.» دستهایی که برای سینهزنی بالا و پایین میروند صدایی عجیب دارند. هم مارش نظامی است و هم موسیقی سوگ. هم آهنگ عزاست هم نوای جنگ. عزاداران سینه میزنند و جماعت توی خیابان را به سینه زدن وا میدارند. انگار دسته عزاداری کش آمده. جمعیت صدنفره توی حسینه جلوی میدان سیصد چهارصد نفر شده. نخل که به میدان اول میرسد کار علامتها و هیأتها تمام است. باید پشت نخل باشند و نماز بخوانند. دیگر از سلام علمها در میدان خبری نیست. نخل اگر چرخید بقیه جا ماندهاند. مثل اولین سالی که جا ماندم.
ازدواج و بچهدار شدن هم بهانه خوبی برای جدایی از برنامههای ده شب محرم نبود. اصلاً شور و شوق نوجوانی جایش را داده بود به بیشتر یادگرفتن سبک عزاداریها و بزرگتر شدن توی هیأت عزاداری. تکیه پایین تجریش آن سالها به صدای امیر جزئی عادت میکرد. زمانی مداح اول شمیران حجت کسری بود. بعد نوبت حسن میرزایی بود که مداح اول شمیران بشود، آن هم از تکیه بالای تجریش و بعدش فرصت برای امیر جزئی از تکیه پایین فراهم شده بود که روی دست حسن میرزایی بلند شود. تکیه بالا و پایین تجریش از قدیم برای هم کری داشتند. بازار میوه فروشان نزدیک امامزاده صالح، همان حسینیه تکیه بالاست و بازارچه روبه روی مسجد اعظم توی کوچه زغالی، تکیه پایین.
رسم تکیههای شمیران این است که ده شب محرم میهمان و میزبان هم هستند. هر سال شب تاسوعا تکیه پایین میزبان تکیه بالاست و شب عاشورا برعکس. شاید اصلاً چفت و بست من و ایمان و شهاب و جوانهای دیگر مثل ما به شبهای تکیه پایین، همان روضه شب تاسوعا بود که در چند سال اخیر جزئی با خود میآورد و دم میگرفتیم.
نوحه امسال جور دیگری است. وقتی که در تکیه دم را تکرار میکردیم و سینه میزدیم بیاختیار گوشه چشمانمان میسوخت و میدیدیم که چشم باقی سینهزنها هم سرخ شده. نوحه به گوش هر کسی که میرسید منقلب میشد. از خانمهایی که برای دیدن هیأت آمده بودند بگیر تا رهگذرانی که از عزاداری بر میگشتند. نوای نوحه هنوز توی گوشم است.
«ای لب تشنه سقای من، محیای محیای من رفتی آخر وای من، وای من، ای وای من از پیشت ای آب آورم، میآید بوی مادرم میمیرد بیتو اصغرم.»
تا این جای نوحه را گروه اول با هم میخوانند و با یک دست به سینهشان میزنند اما بعد از این نوبت صفهاست که با دو دست روی سینه بکوبند و دوبار بگویند «یابنالزهرا یابن الزهرا یابن الزهرا یا ثارالله» فریادهای مردانه در بازار خالی تجریش با صدای سینهزنی گره میخورد و همه جا را پر میکند.
«برچشمانت تیری نشست از داغت پشتم شکست بود امیدم این دو دست، این دو دست، این دو دست برخیز ای میرلشکرم، ای سایه سار خواهرم رفته دشمن توی حرم یابنالزهرا یابنالزهرا یابنالزهرا یا ثارالله.»
به رسم میزبانی تعدادی از اهالی محله بالا ایستادهاند دم در تکیه تا نوحه «خوش آمدید اهل عزا امشب» را بخوانند اما زیبایی نوحه حواسشان را پرت کرده و رسم را اجرا نمیکنند و هیأت بدون خوشامد وارد میشود. «وای تکهتکه جوشنت، تیر و نیزه برتنت میمیرم با رفتنت، رفتنت با رفتنت زینب گوید آه ای اخا، زهرا گوید وا زینبا فرق عباسم شد دو تا یابنالزهرا یابنالزهرا یابنالزهرا یا ثارالله.»
نوحه حال و هوای تکیه را هم تغییر داده. خانمها توی کنگرههای بالای تکیه چادرهایشان را روی سر کشیدهاند و گریه میکنند.
حال خوب تکیه ما را تا ساعت دو پاگیر تجریش کرد و همین شد که صبح خواب ماندیم، تا زنگها را بزنیم و حاضر شویم نتوانستیم قبل از هیأت مسجد قائم به میدان اول برسیم، ایمان و شهاب و آبتین بیخیال نشدند و میخواستند بدوند و جلوتر از نخل به میدان سوم برسند. اما من نرفتم. راستش دیگر خیلی تمایلی به ایستادن و نگاه کردن هیأتها نداشتم. دنبال نخلراه افتادم. از جمعشان خوشم آمد. خاک عزا را میشد روی صورتشان دید، آدم عزادار چشم و گوشش پیش عزیز از دست رفتهاش است. هر طرف میچرخد عزیزش را میبیند و هر صدایی دلش را هوایی میکند. چشم آدم عزادار خیس است اما فروغ ندارد. دستهایش را هم گاه به سر میکوبد گاه به سینه و گاه به صورت. آنها خوب عزادارانی بودند و من هم به عزایشان عزادار شدم. «یا فاطمه عریان بدنم مانده به صحرا/ مظلوم حسینم از جنت فردوس بیاور کفنم را / مظلوم حسینم.»
سر خوردم وسط سینهزنی. همانجایی که میاندارها میایستند. سینهزنی زیاد رفته بودم و میاندار هم زیاد دیده بودم اما این هیأت میانداریشان درست و حسابی بود. فخرفروشی نداشتند. یکدفعه حس کردم میاندار شدهام. میانداری همان منظم کردن صداهاست. اینکه حواست باشد کسی از نوحه جلو نزند یا عقب نماند. صف که طولانی شود کار میاندارها هم سخت میشود. باید گوش و چشمشان چند برابر کار کند که نوحه ظهر عاشورا دوصدایی نشود. این کار ارج و قرب زیادی دارد که تا آن وسط نباشی نمیدانی. من این موضوع را آنجا فهمیدم و همان وسط ایستادم. جمعیت کل میدان را پر کرده بود و جا برای سوزن انداختن نبود. نخل جلو میرفت و آتش بهجان جمعیت میریخت. از هرجا رد میشد غوغا میکرد. تو بگو خیابان، بگو در و دیوار، بگو مردم، بگو هرچه که بود به جوش میافتاد از دیدن نخل. جمعیت از نوحه دردناک پسررسول خدا آتش گرفته بود. ورودی میدان نخل باید کمی توقف میکرد تا میدان خالی شود اما مردم نخل را برای به دوش کشیدن بدن پاک حسین(ع) میخواستند. جوانان جلوی دستهای هم منتظر بودند که شور قتلگاه بگیرند. یکی مدام صلوات میگرفت که نظم بههم نریزد. لابهلای صلواتها ناگهان صدای گریه بالا گرفت. انگار صدای گریه دوروبریهایم نبود. اصلاً گریه مردم نبود. دوروبرم کسی هایهای گریه نمیکرد. صدای صدها هزار نفر بود ولی چشمم صدها هزار نفر را نمیدید. میدانستم کل عالم پشت این نخل گریاناند. چشمم را بستم و همصدای دنیا شدم. میدان خلوت شده بود. جلوی نخل مثل هر سال جوانی چیزی دید و فریاد زد «واااای...» و صدا در آسمان پیچید «کشته شد حسین.» اینجا چیذر است، ظهر عاشورا. دیگ جوشان میچرخد و قل میزند و یک دنیا همراهش فریاد میزنند «ای وای کشته شد حسین»*
* مهدی شادمانی از نویسندههای جلد اول کآشوب است که در روزهای آمادهسازی این کتاب با بیماری سختی درگیر است و سعی میکند بر دردها غلبه کند. مهدی این روایت را در همین دوره بیماری آماده کرده تا نامش در زمره نویسندگان حسینی ثبت شود. او روز گذشته دار فانی را وداع گفت.