
 
                    
                                سرویس پرونده: محمدحسین باقری:
حاکم بر قلب¬ها
	محمدعلي کودک بود و در خانه بازي ميکرد و ميديد مردم هر روز براي پرسيدن سؤال و گرفتن مشاوره به درب منزلشان ميآيند. محمدعلي کودک بود که همراه پدر به مسجد ميرفت و ميديد پدر پلههاي منبر را يکييکي بالا ميرود و مردم را وعظ و موعظه ميکند. محمد علي کودک بود که ميديد پدر چگونه نسبت به مسائل جامعه حساس است و به وقت ضرورت حکومت قاجار را امر به معروف و نهي از منکر ميکند. محمدعلي کوچک بود و ميديد که پدر از زدن حرف¬هاي انتقادي نميترسد حتي اگر برخي به اشاره به ايشان بگويند مواظب راپورتچيهاي قجري باشد. پدر اهل دين بود و روحاني و گاه حرف¬هايي ميزد و انتقادهايي ميکرد که شاهزاده قجري اصفهان و شاه را تاب تحمل آن نبود. عمال شاه ظلم ميکردند و روحانيت ملجأ و پناهگاه مردم بودند. مردم روحانيت را قبول داشتند و اين انتقادها از واقعيت جامعه برميخاست و طرفدار داشت و گاه باعث اعاده حقي ميشد يا محاکمه ظالمي. رابطه روحانيت و دولت قجري اما هميشه در ميانه «همکاري و منازعه» قرار داشت و هنوز هيچ¬يک را ياراي غلبه بر ديگري نبود. يکي زور داشت و با اسلحه و خدم و حَشَم دربار و خانها بر مردم حکومت ميکرد و آن ديگري مرجع دينداري مردم بود و بر قلبها حاکم بود. بالاخره يک روز کلون در خانه آيتاله به صدا درآمد. آجانهاي نظميه حامل پيامي بودند که نشان ميداد شاه بياندازه از انتقادهاي آيتاله ميرزا محمدجواد حسينآبادي ناراحت است و ديگر حضور او را در اصفهان برنميتابد. دستور شاه تبعيد خانواده آيتاله بود به تهران. جايي که ميشد او را بيشتر کنترل کرد. جايي که او را نميشناختند و شايد حرفش به جايي نميرسيد و فرياد انتقاد و اعتراضش خنثي ميشد. چارهاي نبود. بايد ميرفتند.
	تبعيد
	تبعيد از اصفهان به تهران و طي مسافتي قريب 570 کيلومتر براي چه؟ مگر پدر چه کرده و چه گفته است که بايد چنين مجازات سنگيني را متحمل شود؟ جلاي وطن به سخن آسان است و به عمل دشوار بويژه که محمد آن زمان دوازده ساله بود. مسافتي که بايد با گاريچيهاي عصر ناصري ميرفتند گر چه زمان طولاني و رنج فراموش نشدني داشت اما زمان مناسبي بود براي پرسيدن سؤالات بيجواب از پدر، از مادر؟ زمان مناسبي بود براي تفکر؟ اصلاً شاه از کجا آمده و اينهمه زور را از کجا آورده است که ما را مجبور به تبعيد ميکند؟ مگر ناصرالدين شاه مسلمان نيست که ظلم به مردم را ميبيند و به جاي مجازات ظالم معترض را تنبيه ميکند؟ راستي نميشود با شاه کنار آمد و سختي تبعيد و غربت را به جان نخريد؟ نميشود آهستهتر سخن گفت به گونهاي که کار به اينجا نکشد؟ مگر شاه نبايد به قانون اسلام حکم کند؟ پدر جان مگر انتقاد کردن باعث چه چيزي ميشود که اينقدر شنيدنش براي شاه سخت است؟ محمدعلي و احمد هر دو اين قبيل سؤالات را از پدر و مادر ميپرسيدند و جوابهايي ميگرفتند و گاه درباره آن با هم گفتگو ميکردند. جنس اين سؤالات از مبدأ حرکت بود اما سؤالات مهم ديگري هم هر روز اضافه ميشد. تهران چه جور جايي است و ما را به کجا ميبرند؟ کجا زندگي کنيم وقتي کسي را نميشناسيم؟ سرنوشت ما چه خواهد شد؟ چقدر سخت است براي يک زن در کنار يک مبارز دويدن وقتي دقيقاً نميداند دارد به کجا ميرود؟ اين سؤالات البته جوابهاي مبهمي داشت براي دو نوجوان. پدر هر گاه اضطراب و ابهام بچهها را نميتوانست کوتاه کند آنها را با ياد خدا آرام ميکرد. ما همه سربازيم و صاحب داريم. مگر ميشود صاحب ما را به حال خودمان رها کند؟ نترسيد بچهها، صاحب ما امام زمان(ع) است. جدال آرمان با واقعيت بويژه وقتي از کوير تفتيده ميگذشتند براي نوجواناني که هنوز سرد و گرم روزگار را نچشيدهاند آزاردهنده مينمود. راستي اگر روحانيت تشکيلات و تشکلي داشت که هماهنگ از شاه و ايادياش انتقاد ميکردند، شاه و شاهزاده ميتوانستند همه روحانيون را از شهر اصفهان تبعيد کنند؟ و اين سؤالي بود که ذهن اين نوجوان دوازده ساله را بيشتر به خود مشغول ميکرد. چرا که جوابش قاطعانه نه بود. نه، شاه نميتوانست مار ا تبعيد کند. همين سؤال بود که سالها بعد در قامت يک تفکر، در قامت يک راهحل بومي و ديني خود را نشان داد، اگر چه در فضاي متلاطم ايران دهه بيست و سي آن روز ديده و خوانده نشد.
	
	از حسينآباد به شاه آباد
	مدتي بعد خبري که در شهر اصفهان شفاهي و گوش به گوش منتقل ميشد اين بود: «خانواده آيتاله تبعيد شد از حسينآباد به شاهآباد، خدا لعنت کنه ظالمين را» محمدعلي و مردم نميدانستند که اين تبعيد شانزده سال طول ميکشد. بهر حال محمدعلي به تهران رسيد و به حکم تربيت ديني خانواده و به پيشنهاد پدر علمآموزي را برگزيد و در اين جدال فکري و گفتماني شاه - روحاني سرباز اردوگاه دين شد. توهين کمي نبود اين تبعيد ظالمانه آنهم به شاهآباد تهران و اينگونه بود که زندگي جهادي محمدعلي آغاز شد و پاي درس پدر و ديگر بزرگان حوزه نشست. شش سال حضور جهادي در محضر بزرگان کفايت ميکرد که جواني هيجده ساله به مدد تلاش و استعداد به درجه اجتهاد برسد. جهاد علمي اما کافي نبود. چه اينکه در تمام اين مدت جدال فکري شاه – روحاني جدالي تمامناشدني مينمود. چرا که جلوههاي ديگري از اين جدال در تهران هم در جريان بود و طلبه جوان معناي اين جدال و عمق آن را درک و تحليل ميکرد. جدالي که دير يا زود جلوههايي از آن در زندگي هر طلبه و روحاني هويدا ميشد. مبارزه در راه دين به ابزار بيشتري از علم ديني نياز داشت. مبارزه در راه حقيقت دين جسارت ميخواهد و شجاعت. اين جسارت و شجاعت را از کجا بياوريم؟ پدر در مسير مبارزه از چه نيرويي برخوردار بود که به او توان درک و تحمل تبعيد و غربت را ميداد و او را مضطرب نميکرد؟ تکيهگاه و منبع و معدن اين شجاعت کجاست؟ پاسخ سادهدلانه برخي اين بود که شجاعت و جسارت ذاتي و ارثي است پس اگر کسي جسارت مبارزه کردن دارد آن را به ارث برده است و اين هنري نيست. چرا که اکتسابي نيست. روشنفکران اما براي اين مبارزه تکيهگاههاي ديگري قائل شدند. يکي تحمل سختيهاي مبارزه با انگيزههاي وطنپرستي. يکي هم تکيهگاه فکري خارجي و الگو گرفتن تمام قد از فرهنگ فرنگي به مدد دولتهاي خارجي بود. روشي که بعدها پرچمهاي زيادي از روس و انگليس را بالاي خانهها برد و شجاعت کاريکاتورگونه داد به برخي تا در توهم قهرمان شدن مجري منويات و منافع دول خارجي باشند تا جاييکه حتي نياز نباشد آن دولتها مستقيماً ايران را مستعمره کنند.          
	ابزارهاي دفاع از دين
	محمدعلي ميرزا اما در گذر فراگيري علم ديني و در مسير تربيت ديني تکيهگاه و منبع جسارت و شجاعت مبارزه را در «لا اله الا الله» ديد و اينگونه بود که پاي در مسير عرفان و تقوا نهاد. تقواي مبارزه و عرفان اجتماعي به معناي «خداترسيدن و از غير خدا نترسيدن» تفسير شد و محمدعلي را به پاي درس عرفان آيتاله ميرزا هاشم گيلاني نشاند. با اين حال هنوز اين سؤال در ذهن محمدعلي ميرزا و حتي در پاي درس عرفان استادش پاسخ روشني نيافته بود که:
	«اگر روحانيت تشکيلات و تشکلي داشت که هماهنگ از شاه و ايادياش انتقاد ميکردند، شاه و شاهزاده ميتوانستند همه روحانيون را از شهر اصفهان تبعيد کنند؟»
	سؤالي که پاسخش را در زندگي ميرزا محمدعلي اين مجتهد مبارز جستجو خواهيم کرد.