حلقه وصل: به گرمی به استقبالمان آمدند. سنش به روحیه جوان و انرژی فوقالعادهاش نمیخورد. بالای ۷۰ سال سن دارد. اما باصلابت و بدون خط و خش صحبت میکند. بوی تمیزی از همان درب ورودی حیاط به مشام میرسید. زمان نظافت کارگاه بود و فقط چند نفری در ساختمان بودند. هنوز از راه نرسیده، محلول ضدعفونی آوردند و خواستند که دستهایمان را تمیز کنیم. سالن کوچکی بود، به اندازه کنارهم گذاشتن ۸-۷ تا چرخ خیاطی. روی میزها پارچه سفید پهن شده بود. سفیدیاش چشم را جذب میکرد.
تپههای کوچکی از اسپانباندهای برشخورده، روی میز کنار چرخها بود. دیوارها را هم با پارچه پوشانده بودند. اما هنوز از گوشه و کنار میشد نقاشیهای کودکانه روی آن را دید. معنی تابلوی مهدکودک جلوی در را فهمیدم. وسط سالن میز کوچکی با چند صندلی برای پذیرایی گذاشته بودند. بعد از احوالپرسی و تعارفهای روزمره، کمکم متوجه شدیم کجا آمدهایم! قرار بود فقط یک کارگاه تولید ماسک باشد که به همت بانوان محله نعیمآباد و فرماندهی یک مادر شهید[۱] به راه افتاده. اما سر از ساختمانی با تابلوی مهدکودک درآورده بودیم، با آدمهایی فراتر از حد تصورمان! جالب بود که این مسیر را دو نفره رفتهاند.
ما وسط سالن نشسته بودیم و محو شاهنامهخوانی از زندگی گُردآفریدی بودیم که در کنار دوست ۳۰ سالهاش از اتفاقات گذشته میگفت. روی گشاده و بیان شیوایش میتواند ساعتها آدم را محو شنیدن خاطراتش کند. از مهاجرت خانوادهاش به عراق به خاطر علاقه به امام حسین(ع) تا کودکانههایش در کربلا و ازدواج در آنجا و در نهایت بازگشت اجباری به ایران در زمان حسن البکر و دوران آوارگی که مصادف شده بود با شدت گرفتن اعتراضات مردمی در ایران که منتهی به انقلاب اسلامی شد.
عشق به خمینی و آرمانهایش، او و فرزندانش را به صحنه این اعتراضات میکشاند و از او یک مادرِ مبارز و مجاهد میسازد. انگار تاریخ گویای شهر بود. پایین کشیدن مجسه شاه، اتحاد زنان محل برای حضور در راهپیمایی، تلاش بچهها برای برداشتن شبانه عکس شاه از دیوار مدرسه، به ثمر نشستن مبارزات و پیروزی انقلاب، شروع شدن جنگ، ترور شهید صدوقی، اصرار فرزندان و مخصوصا جاسم برای رفتن به جبهه و تلاش برای حفظ کیان وطن! جانبازی، شهادت و مفقود شدن جگرگوشه هایش.
تشییع یک نفره
کارگاه خلوت بود. به جز ما سه نفر و خانم دهقان و رفیق قدیمیاش؛ بی بی عصمت، دو نفر در حال برش زدن پارچهها بودند. نباید کار برای فردا میماند و زمان از دست میرفت. برنامه کارگاه منظم بود حتی اگر چند مهمان کنجکاو، طالب شنیدن خاطرات مدیر کارگاه و دوستش باشند. کار هر روز، با قرائت زیارت عاشورا و حدیث کسا شروع میشد و پارچههای برش خوردهی روز قبل، دوخته و آماده میشد برای رفتن به محل ضدعفونی شدن. چند نفری هم پارچههای برش خورده را به خانه برده بودند که سر ساعت برای تحویل ماسکها و لباسهای دوخته شده، به کارگاه آوردند.
چایها سرد شده بود، چون با اشتیاق داشتیم به خاطرات گرم و زنده خانم دهقان گوش میدادیم. اولش از روزهای پشتیبانی جنگ، تهیه لباس و مواد غذایی برای جبهه گفت. از درخت کهنسال محله که برای خودش گلزار شهدایی بود! طیبه خانم از آن روزها یک خاطره عجیب هم تعریف کرد: «از جبهه ۱۶ پتو آوردند و گفتند تا شب باید شسته شود، آن روز تنها بودم، گفتم نمیتوانم تا شب آمادهشان کنم. گفتند مادرجان یک فکری برایشان بکن. پتوها را گذاشتند و رفتند. لای پتوها را که باز کردم، دیدم پر از خون است و تکههای جگر و انگشت دست و پا لای آن مانده است. همه را جمع کردم، غسل دادم و لای یک پارچه سفید پیچیدم. بعد هم با اشک آن پارههای بدن شهدا را یک نفری تشییع کردم و پای درخت انگور دفن کردم. پتوها را هم تنهایی کنار چاه آب نعیمآباد شستم و تا شب با پیلور خشک کردم.»
درسی بزرگ از بانوانی بزرگ
باورمان نمیشد ساختمانی که اکنون درون آن نشستیم، با همت همین دو زنی که روبروی ما نشستند، ساخته شده باشد! البته همه چیز در این ساختمان خلاصه نمیشد. انگار هر اتفاقی در این محله افتاده، گوشهای از آن به دست این دو رفیق به سرانجام رسیده! نهضت سوادآموزی، کلاس آموزش قرآن و انواع کلاسهای هنری. چند سال اخیر هم ایجاد مهدکودک و برپا کردن کارگاه خیاطی لباس کار جهت کارآفرینی برای دختران و زنان محل. اما این روزها، همه کارها کنار رفته بود و این بار چادرهایشان را به کمر بسته بودند برای تولید ماسک و لباس برای کادر درمانی یزد.
خستگیناپذیریشان مثال زدنی بود؛ با زبان روزه و سن و سال بالا، با روی باز میزبان ما بودند. نزدیک اذان مغرب بود که متوجه شدیم بی بی عصمت لب به چای نزدند و روزهدار هستند. خجالتزده از این همه پرحرفی و سوال پرسیدن، گفتیم حداقل مزاحم افطار کردنشان نباشیم. همه چیز سرجایش بود، میزها چرخها و آن آدمهای عجیب و بزرگ. اما ما به این جمع تعلق نداشتیم. احساس ضعف میکردم در برابرشان! این همه فعالیت، این همه تلاش، این همه استقامت و صبر برای خدمت کردن و ساختن جامعهای که از آرمانهای خمینی کبیر ترسیمش کرده بودند.
به خانه که برگشتم هنوز به این فکر میکردم این تنها راه است که میتوان از مشکلات رهایی یافت. اما چگونه میشد این انرژی و اعتقاد راسخ را در جامعه گسترش داد؟ این بیماری منحوس هرچه بدی داشت، یادمان آورد خواستن و شدن چقدر نزدیک است و این ماییم که باید آن را صرف کنیم!
اگر میشد تلاش و پشتکار این دو زن را برای همه جامعه و جوانان شهر تجویز کرد، دیگر سدی در برابرمان نمیماند و هیچ چیز مانع رسیدن به اهدافمان نمیشد! تلاشی که از باور توانستن سرچشمه گرفته، تنها داروی شفا بخشی است که هر مشکل و کمبودی را درمان میکند. با دعای خیر مادر شهید جاسم سیلانیان و رفیق قدیمیاش بی بی عصمت یاوری، بدرقه شدیم و ماند حسرتی که گفتن نداشت…