به گزارش حلقه وصل، حافظه تاریخی ملت ایران، دهه شصت را با ترورهای منافقین میشناسد. نسل امروز شاید دلهره و اضطراب ترورهای جلادان رجوی را نتواند به خوبی درک کند اما روایت دست اول و بیکم و کاست از آن دوران میتواند فهم ما از شرایط سخت دهه شصت را به واقعیت نزدیک کند.
روی دیگر مسئله، حکایت فداکاری و ایستادگی کسانی است که موج وحشت از توحش و ترور منافقین را در هم شکستند و امنیت از دسترفته را به مردم بازگرداندند. اما غالب روایتها درباره دهه شصت معطوف به بحث مقابله با منافقین در تهران شده است؛ غافل از اینکه نیروهای مومن و انقلابی در جای جای این کشور حماسه قابل تحسینی را در پایان دادن به جولان مجاهدین ضد خلق، آفریدند.
از همین رهگذر؛ پای صحبتهای کسی نشستیم که بدون اغراق وجب به وجب شهرهای کشور از غرب گرفته تا شرق و جنوب را برای خنثی کردن فتنه منافقین در همنوردیده است. کسی که در کرمانشاه، ایلام، کردستان، همدان، مشهد، بندرعباس، بوشهر، شیراز و زاهدان در خط مقدم مقابله با منافقین بوده. آن قدر مشتاق و آماده بود که بدون مقدمه 25 موضوع را در رابطه با منافقین برایم فهرست کرد که باید راجع به آن تببین و تحلیل صورت گیرد.
سردار بهرام نوروزی از فرماندهان خوشنام نیروی انتظامی و همان «حاج بهرام» بچههای کمیته در دهه شصت، در گفتگو با پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی مخاطرات دیروز را در بند خاطرات امروز آورده تا نگذارد جای شهید و جلاد عوض شود. اهمیت این مصاحبه وقتی دوچندان میشود که با وجود تمام، درک میکنیم همانقدر که دیروز عملیات مقابله با منافقین برایش اهمیت داشت، امروز ادبیاتش را مهم میداند تا تاریخ گواه جلادی جلادان و شهادت شاهدان حقیقی باشد.
مصاحبه حاضر گفتگو با سردار بهرام نوروز که همزمان با هفته نیروی انتظامی منتشر میشود. حاج بهرام نوروزی در این گفتار به مسئله مقابله با تشکیلات منافقین در استان خراسان و چگونگی شناسایی، دستگیری و اعدام عوامل ترور شهید هاشمینژاد میپردازد. طی روزهای آینده بخش دوم گفت و گو نیز منتشر خواهد شد.
سردار نوروزی! بنا به خاطراتتان شما در سال 60 در غرب کشور در حال مبارزه با منافقین بودید. چه شد که به مأموریت مشهد اعزام شدید و به استان خراسان رفتید؟
سردار نوروزی: بسماللهالرحمنالرحیم. در حین عملیاتها، پاکسازیها و تخلیه خانهتیمیها در کرمانشاه خبر رسید شهید هاشمینژاد را در مشهد ترور کردند. علاوه بر ترورهایی که منافقین از مردم عادی مثل کفاش و بقال و اینها انجام داده بودند ترور شهید هاشمینژاد یک برجستگی خاصی داشت چرا که یک تعلقی هم به کرمانشاه داشت چون همسر ایشان کرمانشاهی بود. ایشان قبل و بعد از انقلاب هم برای سخنرانی به کرمانشاه میآمدند.
یک وقت آقای فلاحیان از تهران تماس گرفتند که خبر داری شهید هاشمینژاد را منافقین ترور کردند؟ گفتم بله شنیدم. گفت الان منافقین خط ترور را به مشهد بردند. میتوانید بروید کمک کنید؟ گفتم بله! مشکل تعزیر ما را حل کنید ما به مشهد مقدس میرویم. ما آمدیم با همه دوستان موضوع را مطرح کردیم و 15-20 نفر اعلام آمادگی کردند. حالا همه اینها هم داوطلب بودند نه حقوقبگیر. یکی برقکار بود، یکی طلافروش بود، یکی اداری بود، همه کارشان را رها کردند. از بین منافقینِ تواب هم دو نفر حاضر شدند برای همکاری بیایند. یکی م.ر مسئول تشکیلات منافقین ایلام و دیگری مجتبی نام داشت. اینها را با خودمان بردیم تا از آنها برای شناسایی منافقین استفاده کنیم.
آقای فلاحیان گفت فردا صبح به زندان اوین بیا تا مشکل قضایی و مأموریت شما را حل کنیم. ما به زندان اوین رفتیم و ایشان ما را برد در محدودهای که شهید لاجوردی(ره) بودند. بعد ما را خدمت آیتالله محمدیگیلانی(خدا رحمتشان کند) بردند. گفتیم حاج آقا ما قرار است به مشهد برویم. گفتند اینهایی که شما میگیرید منافقند؟ گفتم بله. فرمودند این منافقین اطلاعاتی دارند؟ گفتیم بله! گفتند اگر این اطلاعات را بدهند به نفع جمهوری اسلامی است؟ گفتیم صددرصد. اگر این اطلاعات را ندهند به ضرر جمهوری اسلامی است؟ گفتم بله. گفت لازم یا واجب است که این اطلاعات از درون منافقین به نفع جمهوری اسلامی بیرون بیاید چون پشت هر کدام از اینها یک ترور است.
یعنی یکطوری ایشان برای ما موضوع را جا انداخت من تا آخر عمر احساس میکنم که بحث برخورد با منافقین را ایشان برای ما از نظر تئوری، علمی و شرعی حل و فصل کرد. یعنی ما را به یک یقینی رساند که با منافقین باید برخورد جدی کرد. ما از آنجا که بیرون آمدیم با یک خیال راحتی این بچهها را حرکت دادیم. چند دستگاه خودرو و یک مقدار وسایل عملیاتی و ابزار برای خانه تیمی داشتیم. با همین تجهیزات به اتفاق دوستان به سوی استان خراسان حرکت کردیم.
همینطور که میرفتیم در ذهنمان بحث منافقین را مرور میکردیم. از نظر روانی هم اینقدر ترورهای اینها روی مردم اثر گذاشته بود که میخواهم یک خاطره بگویم که خیلی شیرین است. ما داشتیم جاده هراز را میرفتیم یک وقت من دیدم یک اتفاقی دارد رخ میدهد و مرتب یک چیزهایی به ماشین اصابت میکند. حدس زدم شاید تیراندازی باشد یا ممکن است منافقین جلو باشند و در مسیر کمین کرده باشند. یک نگاه به چپ و راست کردم؛ دیدم بالای کوه یک گله بز دارند میروند، سنگهای زیرپای این بزها به پایین میریزد و در آن حال ما داشتیم برای برخورد با منافقین آماده میشدیم.
یعنی هر لحظه آماده درگیری بودید؟
سردار نوروزی: بله. اولین جایی که رسیدیم بجنورد بود. خسته بودیم، گفتیم برویم یک جایی استراحت کنیم. بهترین جا سپاه بود. آنجا رسیدم دیدیم یک قاضی اینجا هست و منافقی را هم گرفتند. شیوه برخورد با این منافق یک کم ضعیف بود. گفتند شما؟ گفتیم ما از تهران آمدیم. آقای فلاحیان این مأموریت را از اوین به ما دادند و ما به مشهد میرویم. هماهنگی کردند و بعد گفتند بیایید روی این منافق هم کار کنید. اولین سوژه را در بجنورد شروع کردیم. نیروها اعترافات او را گرفتند، رفتند خانه تیمی و سلاحهایش را آوردند و تحویل دادند. دیگر نزدیک صبح شده بود ما هم خسته بودیم. ما از بجنورد به قوچان رفتیم. آنجا هم یک مختصر کاری در کمیته انقلاب اسلامی قوچان انجام دادیم و به طرف مشهد رفتیم.
*** نگرانی و التهاب در فضای سیاسی مشهد ***
در مشهد مسئله ترور شدید بود. نحوه شهادت شهید هاشمینژاد به ترور ائمه جمعه شباهت داشت. کسی که شهید هاشمینژاد را شهید کرد آدم بزرگی نبود که اسلحه بگیرد و شلیک کند، یک بچه 15- 16 ساله بود.
ما که وارد شدیم نه بچههای کمیته ما را میشناختند نه سپاه. هرجا میرفتیم جا به تیم عملیاتی ما نمیدادند مستقر بشویم. بالاخره با دادسرا و دادستانی هماهنگی کردیم. آن موقع هم قضات خوبی در مشهد داشتیم بعد هم خود آقای فلاحیان آمدند مستقر شدند.
قبل از هر چیز رفتیم یک توسلی به امام هشتم(ع) پیدا کردیم و گفتیم که آقاجان! خودت کمک کن ما که کارهای نیستیم. اولین سوژه را با گشت شکار توسط همین توابینی که با خودمان بردیم کشف و دستگیر کردیم. اولین منافق را که تخلیه اطلاعاتی کردیم به مرور جلو رفتیم تا جایی که دو - سه بند زندان مشهد پر از منافقین و سمپاتها شده بود. عملیات در مشهد تقریبا تا نزدیک آذر و دی 1360 به طول انجامید.
پس فضای مشهد با دیگر شهرها تفاوت داشت و تشکیلات منافقین فعالتر بود؟ کار را چگونه پیش بردید؟
سردار نوروزی: در مشهد پدر و مادر مسعود رجوی ساکن بودند لذا اوج قدرت منافقین در استان خراسان بود و از آنجا هم سعی میکردند دانشجویانی را که جذب میکنند به استانها بفرستند. پس یکی از تشکیلاتهایی که میتوان گفت به گسترش منافقین در سطح کشور کمک میکرد تشکیلات منافقین در خراسان بود.
هدف اصلی زدن کادرهای منافقین در ردههای بالا، میانی و پایین تشکیلاتی بود. اینها را ما یکی یکی در دستور کار قرار دادیم و خداوند متعال کمک کرد یکی پس از دیگری ما در این عملیاتها حضور پیدا کردیم و از بچههای خوب، فداکار و داوطلب استفاده کردیم. در بین این نیروهایی که با ما به مشهد آمده بودند، دو شهید داشتیم و یک مجروح، مجروح همان توابی بود که مسئول تشکیلات منافقین در ایلام بود. حالا یکی یکی میخواهم این عملیاتها را توصیف کنم.
اولا کسی را به نام محسن در شاندیز گرفتیم. پدرش دور میدان شاندیز مغازه خواروبار فروشی داشت. او خیلی بچه سنگین و مؤدبی بود. وقتی یک مدت با او صحبت کردیم کاملا برید، اصلا دگرگون شد و همکاریهای خوبی کرد. فرد دیگری را به نام مجید.ص دستگیر کردیم. او از بستگان یکی از بچههای سپاه بود، منتها از دانشجویان بسیار هنرمند، اهل قلم و توانمندی بود. او هم وقتی آمد و موضوع را فهمید تقریبا جزو توابین فعال ما شد.
یک سوژه دیگر در مشهد داشتیم به نام جواد که دانشجو و اصالتاً ترک بود. یک منافق دیگر بود با نام مستعار رشید که از بستگان یکی از وزرا در دهه شصت بود. رشید مسئول نظامی کل خراسان بود یعنی همه عملیاتها زیر نظر او شکل میگرفت. یک کس دیگر هم به نام جهانگیر بود که آموزش و عملیات منافقین و خانه تیمیها به وسیله او انجام میشد که مستقیماً طراح ترور شهید هاشمینژاد بود. منافق دیگری هم بود به نام محسن کبابی که اهل نیشابور ولی در پوشش یک کارگر در یک کبابی کار میکرد و در مشهد فعالیت گستردهای داشت و سرپل منافقین محسوب میشد. علاوه بر اینها یک منافق دیگر به نام محمد انداز بود که عضو تیمهای عملیاتیشان بود.
کسی را دستگیر کرده بودیم به نام حسین خردو که 15 – 16 سال بیشتر نداشت و هماتاقی خانه تیمی عامل ترور شهید هاشمینژاد بود. دو تا خانم به نامهای "ص.م" و "ز.چ" بودند و چند نفر دیگر از این دخترهایی که هواداران، سمپاتها و یا کوپل منافقین بودند. کوپل یعنی همان زوج تشکیلاتی که جزء محمل یا پوششهای منافقین بود. از اعترافات این مجموعه و همکاریهایی که داشتند ما به موارد جالبی دست یافتیم.
ما از تجربه کرمانشاه، کردستان، ایلام و همدان استفاده کردیم و اولین دسترسیمان پیدا کردن مسئول نظامی منافقین بود. در خانههای بالای شاندیز محل انبار سلاح و مهمات آنها را پیدا کردیم. این تجهیزات یکی پس از دیگری کشف شد. محسن که در شاندیز دستگیر شد خیلی دست به قلم بود. مثلا ساختار تشکیلاتی که با آنها در ارتباط بود را از ردههای بالا تا پایین برای ما نوشت. مجید.ص هم همینطور همکاری خوبی میکرد.
در بین خانمها، همان ص.م آنقدر فعال بود که روزی 80 مورد قرار را میرفت و اجرا میکرد. یعنی چه؟ یعنی اینکه سراغ سمپاتها در محلهها و مناطق مختلف مشهد میرفت و آخرین گزارشها و اطلاعات را میگرفت. این گزارشها معمولا اطلاعاتی از فعالان انقلابی و حزباللهی آن مناطق بود. خانم ص.م به این شکل به هواداران منافقین مراجعه میکرد و 80 فقره گزارش را میگرفت، مینوشت، دستهبندی میکرد و به مافوقش که رشید بود میداد.
رشید هم این گزارشها را جمعبندی میکرد بعد تصمیم میگرفت که از بین اینها چه کسانی باید ترور شوند؟ ز.چ هم زیرمجموعه همین ص.م بود که مسئولیت منطقه خاصی را داشت. بنابراین از طریق یک تشکیلات منسجم مسئولیت جمعآوری اطلاعات شهر مشهد را تقسیم کرده بودند. در سطح استان هم تمرکزشان بیشتر روی مشهد بود و به دنبال ترور مسئولین بودند.
***اقدام منافقین برای ترور استاندار خراسان***
یعنی غیر از شهید هاشمینژاد مسئول دیگری را هم ترور کرده بودند؟ یا قصد داشتند کسی را ترور کنند؟
سردار نوروزی: یکی از اقدامات منافقین برنامهریزی برای ترور استاندار وقت خراسان بود. اینها در مجاورت منزل استاندار آقای دکتر حبیبی ( که اخیرا به رحمت خدا رفتند) یک خانه تیمی را اجاره و راهاندازی کردند و در داخل این خانه مستقر بودند. یکی از کارهایشان این بود که میخواستند از زیر زمین به داخل منزل استاندار تونل بزنند. یعنی هر شب چندین گونی خاک به اندازه ظرفیت عقب خودرو پیکان خاک میریختند و به بیرون میبردند و تخلیه میکردند.
بعد از کشف این موضوع ما خدمت آقای استاندار رسیدیم و از اعترافات اینها و اقداماتی که انجام دادند گفتیم. آنها رفتند بررسی کردند و به موضوع پی بردند. گاهی اوقات هم ما را در تهران میدیدند یادی از آن خاطره میکردند.
بحث خانه تیمی را مطرح کردید. در کشف و خنثیسازی این خانه تیمیها چگونه عمل میکردید؟
سردار نوروزی: ما خانه تیمیها را که میگرفتیم و بچهها را در درون این خانه تیمیها مستقر میکردیم. این نبود که خانه تیمی را زود بگردیم و بیرون بیاییم. یکی از آن خانه تیمیها را که کشف کرده بودیم، بچهها را باید مستقر میکردیم. اینجا نیرو نداشتیم. گفتیم خدایا چه کنیم؟ یکدفعه از کرمانشاه دو نفر آمدند. گفتند ما آمدیم برادرمان را ببینیم. برادرشان آمد و همدیگر را دیدند و گفتند کاری چیزی دارید؟ گفتیم چه کار بلدید؟ توجیهشان کردیم این دو نفر را آموزش دادیم. یک سلاح ام 10 خود من داشتم و با یک سلاح دیگر این دو را مسلح کردیم و دستبند بهشان دادیم بردیم در آن خانه مستقر کردیم. در آن خانه یک آدم مهمی باید میآمد. مشخصات او را از ص.م گرفتیم.
ما ساختار تشکیلاتی منافقین را ترسیم کرده بودیم. هر کدام دستگیر میشد دورش خط میکشیدیم. هرکس هم که فراری بود دستگیر نشده بود مشخص بود. این ساختار در پروندهها هست.
*** نحوه دستگیری مسئول نظامی منافقین در خراسان ***
بچهها را در همان خانه که مستقر کرده بودیم تقریبا ساعت 4 یا 5 بعدازظهر تماس گرفتند که بچهها درگیر شدند و رشید را زدند. بلافاصله یک تیم فرستادیم و دیدیم رشید گلوله خورده و افتاده است. در خانه دو تا از بچههای ما، صاحبخانه و یک دختر بچه بودند. سریع رشید را به بیمارستان امام رضا(ع) منتقل کردیم. منتها در بیمارستان عامل نفوذی منافقین در بین کارکنان هم وجود داشت. ما باید حواسمان را جمع میکردیم که هرجایی میرویم این نفوذیها ندانند که این فرد کیست؟ یک جایی را در بیمارستان انتخاب کردیم که آخرین اتاق بود که کسی هم تردد نداشته باشد. پایی که گلوله خورده بود باید درمان میشد. تعداد زیادی کیسه خون به رشید تزریق کردند تا زنده بماند.
آن بچههایی که روی رشید کار کرده بودند و او را گرفته بودند همان کسانی بودند که تازه از کرمانشاه برای دیدن برادرشان آمده بودند. گفتیم خوب توضیح بدهید چطور شد؟ گفت ما رفتیم در خانه دیدیم یک خانمی است و یک دختر خانمی. با این دختر خانم صحبت کردیم که عمو رشید اینجا میآید؟ گفت بله! گفتیم خب تو دم در بایست هر وقت عمو رشید آمد بدو بیا به ما بگو عمو رشید دارد میآید. بعد از چند ساعت دوید آمد و گفت عمو رشید دارد میآید. یک نفر از ما در راهپله استقرار پیدا کرد یکی هم پایین پله استقرار پیدا کرد. تا رشید به داخل منزل آمد دستور ایست دادیم و او اسلحه کشید و ما هم تیراندازی کردیم.
گفتیم خب چه شد؟ گفت هر 33 گلوله را به قلبش زدیم. چون آن سلاحی که من داشتم خشابش 33 تا گلوله میخورد. گفتیم خیلی خوب حالا اسلحه را بیاور ببینیم. اسلحه را آورد باز کردیم دیدیم یک گلوله بیشتر شلیک نشده بقیهاش داخل خشاب مانده. گفتیم کو 33 تا؟ گفت من هر 33 تا را به قلبش زدم. او فکر میکرد همه تیرها را شلیک کرده، نگو یک گلوله که شلیک شده بقیه گیر کرد و در خشاب مانده است.
خلاصه نیمههای شب بود که رشید را آوردیم. با او صحبت کردیم دیدیم خیلی محکم است. هرچه با او صحبت کردیم زیر بار نمیرفت. رفتیم خانم ص.م را که زیرمجموعهاش بود آوردیم. گفت ببین رشید ما از تو محکمتر بودیم و مقاومت کردیم ولی اینجا نمیشود مقاومت کرد. اینها همه چیز را هم میدانند خودت را خسته نکن. خیلی روی او کار کردیم گفت خیلی خوب کاغذ و خودکار بیاورید. شروع به نوشتن اعترافاتش کرد.
نکته جالب اعترافاتش چه بود؟
سردار نوروزی: او در اعترافاتش آدرس یک خانه تیمی را به ما داد که ما تقریبا ده شب رفتیم خانه را شناسایی کردیم و از خانه کناری وارد شدیم. روبروی این خانه بچهها را مستقر کردیم. این طرف و آن طرف تأمین گذاشتیم. جلوی درب هم خود من بودم و چند نفر دیگر. بنا داشتیم در بزنیم وارد بشویم که اگر آنها مسلح آمدند بچهها از بالا عمل کنند. به محض اینکه در زدیم من رفتم دیدم بچهها پشت در ایستادند. گفتم اگر رگبار ببندند همه بچهها را از بین میبرند. این یکی از شگردهایشان بود.
خانههای قدیمی یک ستونهایی داشت ما بچهها را پشت این ستونها آوردیم. بچهها در را که زدند سریع آمدند پشت ستونهای درب خانه ایستادند. یکمرتبه دیدیم منافقین یک رگباری از داخل منزل به این در بستند و لطف خداوند بود که این فکر به ذهن ما خطور کرد. افراد داخل خانه به محض اینکه مطمئن شدند در را باز کردند و پا به فرار گذاشتند. یکی از اینها را به نام امیر که مسئول تشکیلاتشان بود بچهها زدند. تعدادی داخل این خانه زده شدند یک نفر هم توانست با امیر فرار کند که مجروح شده بود ولی رد خون آنان را ما تعقیب کردیم در یک خانه دیگر در یکی از کوچههای جانبی رفته بود.
ما این خانه را محاصره کردیم. دیدیم مرد خانه بیرون آمد. گفتیم چه شده؟ گفت یک زن با اسلحه فرار کرده و در خانه ما آمد یک مقدار هم از او دارد خون میرود. گفتیم اسلحهاش چیست؟ گفت ژ3. نفر دوم امیر (مسئول خانهتیمی) در همان ابتدای کوچه گلوله به سرش اصابت کرده و روی زمین افتاده بود. آنجا بچهها داخل خانه تیمی رفتند و چند نفری هم آنجا دستگیر کردند و اسلحه و مهمات و مدارک فراوانی هم از آن خانه بیرون آوردند.
حالا ما درگیر این خانه بودیم. به آن مرد گفتیم تو برای چه الان بیرون آمدی؟ گفت این مسلح آمده و به من و خانمم گفت حق ندارید تکان بخورید. هر کاری کردیم دوباره داخل خانه برگردد قبول نمیکرد. گفتیم بیا میفرستیمت دو تا پاکت شیر بگیر به بهانه شیر داخل برو. گفت نه! من را بکشید داخل خانه نمیروم.
***راهکار جالب برای فریب منافقین***
خب ما چه کار کردیم؟ - خدا رحمت کند حاج علی سیف و بچههایی که بعضیهایشان شهید شدند- به پشتبام این خانه رفتیم. روبروی این خانه هم بچهها را مستقر کردیم که اگر منافق در حیاط خانه آمد بتوانند از روبرو او را بزنند. سه تا کار دیگر انجام دادیم. این طرف و آن طرف خانه و پشتبام خانه را سه تا کپسول از خانه همسایهها گرفتیم به این دیوارها میزدیم که آن منافق فکر کند ما داریم سوراخ میکنیم و داخل میرویم. من آمدم در جلوی در خانه یک دست لباس نظامی با پوتین آویزان کردم و این پوتین را بالا میبردیم و پایین میآوردیم که فرد منافق فکر کند از بالا هم یک کسی دارد میپرد پایین داخل حیاط میآید. یک گونی سیبزمینی هم دادیم دست یکی از بچهها گفتیم اگر این را فرستادیم رفت پایین تو هم همزمان گونی سیبزمینی را بینداز که فکر کند کسی به داخل حیاط پریده است.
خب آن بچههای روبرو آماده بودند از این سه طرف هم داشتند میزدند یک مرتبه دیدیم از زیر سقفی که ما روی آن مستقر بودیم دارد تیراندازی میشود. آن روبروییها هم گفتند دارد تیراندازی میکند. همزمان با این شلیک و تیراندازی این بنده خدایی که این پوتین و شلوار دستش بود آنها را رها کرد. آن یکی گونی سیبزمینی را هم همزمان پایین انداخت. یک وقت دیدیم از زیر پای ما گلوله از سقف بیرون میزند. چند لحظه بعد دیدیم این خانم که با بچه گروگان گرفته شده بود آمد بیرون داد و فریاد که بیایید این خودش را زد.
***نمونهای از فساد و بیبندوباری منافقین***
داخل خانه رفتیم و دیدیم که آن منافق نیمه برهنه است. در آن خانه هم که بود نیمه برهنه بود. یعنی منافقین ادعای حیا و حجاب داشتند ولی فساد داشتند منتها آشکار نمیکردند. اسلحهاش را گرفتیم، یک پتویی هم دورش پیچیدیم که بدنش پیدا نباشد. آن افرادی که در آن خانه تیمی دستگیر شدند و پاکسازی کامل انجام شد. حالا ساعت چند است؟ پنج صبح . ما هنوز نماز نخوانده بودیم همه درگیر عملیات بودیم. همسر آن خانم آمده بود گفتیم بابا بیا برو داخل؟ این منافق خودش را کشت. این هم خانم و بچه شما صحیح و سالم. یعنی جرات خانمش از او به مراتب بیشتر بود. یعنی رفتن برای عملیات خانه تیمی به همین سادگی نبود، حتی بعضی اوقات تا 7 ساعت ادامه داشت.
بحث شناسایی منافقین هم نکته مهمی است. چگونه آنها را شناسایی میکردید؟
سردار نوروزی: یک نوجوان داشتیم به نام محسن شفیعی که بعدها در جنگ شهید شد. ایشان را هم ما به مشهد برده بودیم. برایش سیگار میگرفتیم (به عنوان سیگارفروش) سر یک محله و منطقه میگذاشتیم تا منافقین را شناسایی کند. یک بچه تیز و باهوش مثل مته سر دریل هرجایی میگذاشتی واقعا کارساز بود. روی اطلاعاتی که به ما میداد کار میکردیم. منجمله یک روز اطلاعاتی داد که فلان آقا در فلان ساعت سر قرار میآید. ما یک تیم را فرستادیم رفتند که دو نفرشان هم محافظین آقای فلاحیان بودند چون نیرو کم آورده بودیم. در بین نیروها یکی از توابین و یکی دو نفر هم از بچههای مشهد بودند که باید سر قرار فلکه ضد میرفتند. بچهها سر قرار میروند و میبینند که این فرد منافق در یک رستوران رفت. تماس گرفتند که این به رستوران رفت. چه کار کنیم برویم یا نرویم؟ گفتیم عادی بروید در رستوران یک مختصری خودتان را با غذا سرگرم کنید.
باز یکی آمد بیرون تماس گرفت که ما اینجا مشغولیم، او هم دارد غذا میخورد موهایش را هم رنگ کرده ولی خودش است. چه کنیم بزنیم؟ من دیدم اگر در رستوران بزنند ممکن است یک عدهای هم کشته بشوند. گفتیم پیشنهاد خودتان چیست؟ گفتند ما بخواهیم درگیر بشویم شاید یک عده هم اینجا کشته بشوند. اگر اجازه بدهید بیرون که آمد او را بزنیم. گفتیم باشد بیرون آمد اجازه ندهید فرار کند؛ بزنیدش!
***شهادت و مجروحیت نیروهای کمیته***
این فرد بیرون میآید. وقتی که دارد میرود بچهها به او ایست میدهند، نمیایستد فرار میکند. بچهها تیراندازی میکنند گلوله به سرش میخورد و روی زمین میافتد. وقتی زمین میخورد، دستش بیحس میشود در حالی که نارنجک هم دارد از دست او میغلطد و جلو میآید. بچهها میدوند که نارنجک را بردارند غافل از اینکه ضامن نارنجک کشیده شده بود. ظاهرا از رستوران که بیرون آمد،به بچههای ما مشکوک شده بود و ضامن را کشیده بود. وقتی گلوله به مغزش میرسد، دستش بیحس میشود و نارنجک رها میشود. تا بچهها میآیند این را بردارند نارنجک منفجر میشود. این انفجار باعث میشود که یکی از بچهها به نام حمید و دیگری به اسم رضا شاهنده به شدت آنجا مجروح شدند. آن تواب ایلامی هم پایش ترکش خورده بود.
اینها را به بیمارستان امام رضا(ع) منتقل کردند بعدا گفتند آن دو نفر یعنی حمید و رضا شهید شدند. پیکر آنها را به مرقد مطهر امام هشتم(ع) بردیم، طواف دادیم و غبار این فرشهای بالای سر حضرت را هم روی تابوت اینها تکاندیم و شهدا را به کرمانشاه منتقل کردیم.
یک برادر دیگر شهید شاهنده در عملیات مرصاد شهید میشود. رضا در سال 60 و برادر دیگر در سال 67 شهید میشود. این دو تا برادر الان قبرهایشان کنار هم هست. آن محسن شفیعی هم که با اینها همکاری میکرد شهید شد. محسن هم قبرش به فاصله دو متر از این قبرهاست. مادر شهیدان شاهنده یک قبر اینجا برای خودش میگیرد. وقتی جنازه او از مفقودی پیدا میشود. مادر محسن شفیعی میگوید من دلم می خواست این فرزند شهیدم در کنار شهدای شما باشد. لذا این شهدای سال 60 و 67 و ایشان که ده سال بعد از آنها جسدش پیدا میشود کنار هم قرار گرفتند.
***دستگیری عامل سرپُل منافقین***
یعنی همزمان شناسایی، کشف، دستگیری و بررسی و تحلیل صورت میگرفت؟ به عبارتی کارهای اطلاعاتی و عملیاتی با هم پیش میرفت؟
سردار نوروزی: خب از این قرارها و دستگیریها زیاد داشتیم. منافقین معمولا برای تلفن زدن از باجههای تلفن عمومی استفاده میکردند چون این باجهها دیرتر قابل شنود بود. بچههای تعقیب و مراقبت رفتند دیدند منافق دارد تماس میگیرد. یک چیزی را زیر این تلفن عمومی چسباند. وقتی میرود بیرون میبینند که ملاتنویسی کرده و با یک تکه قیر زیر تلفن چسباند. همانجا تعقیب و مراقبت میگذارند و منافق بعدی میآید به بهانه تلفن زدن این ملاتنویسی را برمیدارد. در آن ملاتنویسی هم بحث منزل آقای استاندار لو رفته بود. حالا ما روی اینها داشتیم به شدت کار میکردیم و در داخل خانه تیمیها بچه ها را مستقر کرده بودیم. هر لحظه هم باید خبر میگرفتیم که چه کسانی آمدند و چطور شد و...؟
از اعترافات اینها ما به آن محسن کبابی که اهل نیشابور بود رسیدیم. پدرش هم روحانی بود. ما به لطف و عنایت خدا قرارش را پیدا کردیم فهمیدیم که در چلوکبابی مرتب کباب سیخ میزند منتها تحصیلکرده بود. با بچهها هماهنگ کردیم و به سراغش رفتیم و سفارش چند تا سیخ کباب دادیم. دیدیم این هر چند سیخ کبابی که میزند یک نفر تلفن میزند آخرش هم میگوید چشم من 5 تا 6تا برایت میگذارم. همزمان با این تلفن ما هم به او زنگ زدیم بچهها هم آنجا بودند و دیدیم اصلا این تلفن سرپل منافقین است. او دارد ارتباطات منافقین را هماهنگ میکند. کبابها را لای نان گذاشت و گفتیم بفرما داخل ماشین!
اول خیلی مقاومت کرد ولی وقتی دید همه چیزش لو رفته است دیگر شکسته شد و اعترافات زیادی داشت. گفتیم واقعا تو از یک خانواده روحانی خجالت نمیکشی؟ این نان را خوردی باید اینطور بشوی؟ گفت بالاخره منافقیناند ما را تور میکنند روی ما کار میکنند ما هم فکر میکنیم اینها حرف درستی میزنند. کار رسید به جایی که محسن آمد توبه کرد، اصطلاحاً برید و تا پایان مأموریت همکاری زیادی کرد.
خب اینها که همکاریهایشان انجام میشد ما اینها را به زندان میبردیم و میگفتیم بیایید روی بقیه کار کنید تا اینها هم بفهمند اشتباه کردند. یک روز حاج آقای طبسی و آقای فلاحیان و چند نفر دیگر داشتیم از داخل بندهای زندان مشهد بازدید میکردیم. مثلا میگفتیم این بند پسران منافقین است ، این بند دختران منافقین است. بعد اینهایی که خیلی جرایمشان سنگین بود میگفتیم این بند محکومین به اعدام است.
***پاسخ جالب یک منافق به شیخ علی تهرانی***
همینطور داشتیم میرفتیم رسیدیم به یک بندی که شیخ علی تهرانی در آن بود. حالا آن محسن کبابی هم پشت سر ما میآمد. همان جا دیدیم شیخ علی تهرانی شروع کرد به آقای فلاحیان فحش دادن و هر چه از دهنش درآمد علیه ایشان گفت. ولی حرمت نگه داشت به آقای طبسی چیزی نگفت. محسن کبابی آمد گفت که اجازه میدهید من به او بگویم ما تو را منافق کردیم، حالا ما توبه کردیم تو هنوز سر موضعت هستی؟
من یک مشورتی با آقای فلاحیان کردم گفت عیب ندارد بگو بیاید. محسن کبابی جلو آمد و گفت آشیخ تهرانی یادت میآید شما آن موقع طبقه دوم منزلت بودی ما و کی و کی آمدیم دم در میگفتیم اینها دارند ظلم میکنند و چنین و چنان میکنند... یادت هست شما گفتید بروید از این فلان فلان شدهها حقتان را بگیرید؛ بروید فلان و بهمان کنید. هر روز میآمدیم شما را تحریک و اغفال میکردیم، ذهنت را مخدوش میکردیم و شما علیه نظام میگفتید و حرفهای شما را ما چاپ میکردیم جای دیگر میزدیم. حالا ما دستگیر شدیم، توبه کردیم خودمان هم اعتراف داریم که اشتباه کردیم تو هنوز سر موضعت هستی؟
***نحوه دستگیری عاملین ترور شهد هاشمینژاد***
یکی از حوادثی که ضربه بزرگی به امت حزبالله به خصوص در مشهد زد، شهادت شهید هاشمینژاد بود. عوامل ترور ایشان چگونه شناسایی شدند؟
سردار نوروزی: یکی از همکاریهایی که اینها داشتند لو دادن اعضای خانه تیمی بود که شهید هاشمینژاد را به شهادت رساندند. خداوند کمک کرد که ما رفتیم و روی این خانه عمل کردیم، افرادی که در خانه دستگیر شدند منجمله یک پسر بچه 15 یا 16 سالهای به اسم حسین خُردو جزو اینها بود. اینقدر جثه ریزی داشت که مشهدیها به او خُردو میگفتند.
یک روز حسین را آوردیم شروع به اعتراف کرد. گفت ماجرا این بود که اول در فاز سیاسی در دانشگاه روزنامه مجاهد میفروختیم. بعد از مدتی که فاز نظامی شروع شد؛ منافقین ما را در خانه تیمی آوردند. روی فکر من و آن نفر دوم کار کردند گفتند که شما از این به بعد نباید روزنامه مجاهد بفروشید گفتیم چه کنیم؟ گفتند میروید در حزب جمهوی روزنامه جمهوری اسلامی میگیرید و میفروشید.
گفت ما دو تا را آنها نفوذ دادند به روزنامه حزب جمهوری اسلامی. رفتیم به درون حزب و روزنامه میفروختیم. رفتیم شروع کردیم به فروختن و خیلی فعال بودیم. این منافقین هر چند وقت یکبار به ما یک فتقبند میدادند میبستیم و با آن به حزب رفتوآمد میکردیم که برای ما عادی شود. بنا داشتند که در این فتقبند نارنجک بگذارند به ما بدهند برویم و بیاییم.
***شباهت داعش و منافقین***
گفت یک شب تصمیم گرفتند که فردا صبح شهید هاشمی باید ترور شود. مسئول تشکیلات ما که ما را هدایت میکرد جهانگیر بود و جهانگیر هم زیر نظر رشید بود. مسئولان تشکیلات به ما اینگونه دیکته کردند که شما فردا صبح باید بروید نارنجک را ببندید روزنامه را بگیرید. چون این ساعت هاشمینژاد میآید و این ساعت میرود. لذا شما باید این نارنجک را دربیاورید جلوی سینه شهید هاشمی نژاد بگیرید. چون اگر او بماند فلان است و بهمان و کلی آیه و حدیث آوردند که اگر شما این کار را انجام دهید مستقیم به بهشت میروید و ...
همین کاری که الان داعشیها دارند انجام میدهند. یعنی داعشیها درست شبیه منافقیناند. گفت تصمیم گرفته بودند یکی از ما دو تا برویم. فردا آنها به دوستم گفتند تو برای عملیات ترور برو. من خیلی غبطه خوردم و ناراحت شدم. خلاصه دوستم تقریباً با همان فرمول به حزب میرود و نارنجک را میکشد و پشت سر آقای هاشمینژاد منفجر میکند و ایشان را به شهادت میرساند. میگفت همین دوستم دستش قطع شده بود، اما همین منافقین که دور و نزدیک بودند به سرش ریختند و داد و فریاد کردند که این جزو منافقین است و ... همان جا او را زدند که دیگر نفس بعدی نداشته باشد. چون اگر زنده میماند از او اعتراف میگرفتند و همه چیز لو میرفت.
خب دستگیری این فرد چند ماه طول کشید تا این خانه تیمی زده شد و حسین خُردو دستگیر شد و اینقدر تعقیب و مراقبت گذاشتیم تا در یکی از شهرستانها جهانگیر را دستگیر کردیم و از او اعتراف گرفته شد. بعد با جرثقیل دور فلکه حضرت در همان محلی که شهید هاشمینژاد به شهادت رسیده بود اعدام شد. مردم هم ریختند و با لنگ کفش او را میزدند.
بعد از آن هم آقای فلاحیان قائممقام دادستانی کل کشور شده بود که با ما تماس گرفتند و حکمی دادند که یک خط ترور به بندر عباس رفته است و به ما هم ابلاغ کردند که باید به هرمزگان برویم چون منافقین چند مورد اقدام تروریستی انجام دادند و آنجا را ناامن کردند.
منبع: پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی