ساعتی تا شروع مراسم مانده؛ هوای پنجاه و پنج درجهی اهواز همه را کلافه کرده، مردها و زنها شر شر عرق میریزند و لباسهایشان خیس است؛ جمعیت کم کم میرسند اما، اینها که همه بچهاند! حاج کمال لبخندی میزند و به سمتشان میدود، آنها دنبال صندلیهای رنگیشان میگردند.