سرعتمان خیلی زیاد بود؛ از کاروان جدا شدیم. فکر کنم از فکه، مسیر را که اشتباه رفتیم دیدیم جلویمان یک چاله یا یک تورفتگی در جاده هست، خیلی بزرگ بود. آن را که دیدیم یک دور، دور خودمان زدیم و...
وقتی که دوستان شهید و اقوام آمدند، پیکر آقا جعفر را از اتاق خواب آوردند به پذیرایی. آنجا صدای گریه خیلی بیشتر شد؛ هم اقوام و هم دوستان شهید، خیلی گریه میکردند اما خود من یک قطره اشکم هم نیامد!
خواستگار زیاد داشتم، بهشان گفتم من اگر بخواهم با شما ازدواج کنم، عکس شهیدم در خانه من هست، ۵ شنبهها و اگر نشود دو سه هفته یک بار من سر مزار شهیدم می روم، شرایطم این طور است...