میگفت: «مگه من چی به تو میگم؟ من از گل نازکتر به تو نمیگم ولی طاقت ندارم کسی چیزی به دخترم بگه. این برام سنگینه.» بعد خدا هم خواستهاش را قبول کرد و...
من توی مسیر همش گریه میکردم. طوری بود وقتی رسیدم اندیمشک بیشتر آرایشهایم پاک شده بودند؛ از بس که گریه کرده بودم.