وقتی در کما بودم، دیدم همه همرزمان من در یک سوله بزرگ، کنار من در تابوت نشستهاند و سروصورت همهشان زخمی است. من هم در تابوت نشسته بودم. آنها به من گله میکردند و میگفتند: «بیمعرفت! چرا نیامدی؟»