تصویری از تمثال مبارک سردار شهید مدافع حرم " سعید مجیدی " را مشاهده میکنید.
پیکر پاک سردار شهید سعید مجیدی از شهدای مدافع حرم روز دوشنبه ۱۷ خرداد، با حضور نماینده ولی فقیه در استان مرکزی، اقشار مختلف مردم و مسئولان اجرایی، قضایی، نظامی و انتظامی اراک تشییع و به خاک سپرده شد.
وقتی از جبهه برگشت دیپلم انسانیاش را در مجتمع رزمندگان گرفت. مدتی با دوستانش به پارک و کتابخانه می رفتند و برای کنکور درس می خواندند. رتبه کنکور اسدالله ۹۱۸ شد و...
مراسم تشییع شهید پاسدار حسن عبدالله زاده امروز یکشنبه (۱۶ خرداد) همزمان با سالروز شهادت امام جعفر صادق (ع) در شهرک شهید محلاتی برگزار شد.
چیزی تا طلوع آفتاب نمانده بود، چشمانم سنگینی میکرد و کمکم خوابم برد. نمیدانم چه شد که تعدادی کتاب از قفسه بالای کتابخانه با شدت بر روی میز عسلی افتاد و شیشهاش را خُرد کرد!
هر کاری از دستش بر میآمد برای شناسایی عوامل فتنهگر خیابان ها انجام میداد. گاهی نیاز به کمک داشت و از دوستانش درخواست کمک میکرد اما آنها جواب سربالا میدادند و میگفتند...
بعد که پیکرشان را خواستند از حرم بیرون ببرند، یک بنده خدایی گفت اگر می شود، بگذارید همسرش چند دقیقه با پیکر، تنها باشد...
رمان «صبح واقعه» نوشته ابراهیم حسنبیگی با محوریت زندگی شهید محسن حججی بهزودی توسط انتشارات خط مقدم منتشر و راهی بازار نشر میشود.
کتاب «خون شریک» داستان زندگی شهید مدافع حرم «میرزا مهدی صابری» نوشته «مریم علیبخشی» از سوی انتشارات «خط مقدم» به زودی روانه بازار نشر میشود.
«همسایه های خانم جان» روایت پرستار مدافع حرم احسان جاویدی از چهارماه حضورش در بیمارستان ابوکمال سوریه نوشته زینب عرفانیان رونمایی شد.
بعد از جلسه اول، بقیه صحبتهایمان در گلزار شهدای بهشت زهرا بود. سر مزار شهدا می نشستیم به صحبت. جلسه دوم چون قبل از سالگرد شهید خلیلی بود، در مقبره الشهدای شهرک شهید محلاتی قرار گذاشتیم.
این ظاهر دنیایی ارتباط ما بود. سهشنبه مصادف با عید غدیر بود و برای دوشنبه ساعت ۷ عصر قرار گذاشتند که به منزل ما بیایند. ما هم پذیرفتیم و آمدند.
آقانوید وصیت کرده بود که من را با لباس پاسداری دفن کنید، یکی از لباسهای پاسداری آقانوید را از خانه گرفتند و در معراج شهدا تنش کردند.
من تا آن جمله را گفتم، تلفن قطع شد. همیشه به این فکر میکنم که چرا باید تلفن دقیقا همان لحظه قطع بشود و نه چند دقیقه و ثانیه قبل و بعدش. این برایم خیلی عجیب است...!
من تا آن جمله را گفتم، تلفن قطع شد. همیشه به این فکر میکنم که چرا باید تلفن دقیقا همان لحظه قطع بشود و نه چند دقیقه و ثانیه قبل و بعدش. این برایم خیلی عجیب است.
گفت تصمیم نداری به پیادهروی اربعین بروی؟ گفتم: قرار بود با هم برویم اما حالا که نیامدهای من هم تصمیمی ندارم برای رفتن. من اگر بخواهم تنهایی بروم، برایم سخت است ضمن این که مرخصی و ویزا هم نگرفتهام.
میگفت: «مگه من چی به تو میگم؟ من از گل نازکتر به تو نمیگم ولی طاقت ندارم کسی چیزی به دخترم بگه. این برام سنگینه.» بعد خدا هم خواستهاش را قبول کرد و...
من توی مسیر همش گریه میکردم. طوری بود وقتی رسیدم اندیمشک بیشتر آرایشهایم پاک شده بودند؛ از بس که گریه کرده بودم.
به همسرم قول داده بودم زندگینامه ایشان را بنویسم، مسمومیت ایشان یک ماه طول کشید و از زمان مسمومیت تا شهادت دو هفته فاصله بود و در آن زمان خاطراتی را بازگو کردند که بعد از شهادت ایشان یک کتاب بشود.