همه بچههای من ایران به دنیا آمدند، فقط یک دخترم در افغانستان به دنیا آمد. شهربانو که بچه اولم است در افغانستان به دنیا آمد؛ بقیه بچهها، بچههای ایران هستند.
من نمی دانم نوبتم کی میرسد. در همین ایران بچه من، پسر من مازیار کریمی اولین شهید بود. کل خانوادههایی که پسرشان بعد از مازیار شهید شدند، شناسنامه دارند، اما ما هیچی...
پیکر شهید هادی شریفی از جوانان دهه شصتی که در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسیده بود، مطهرش بعد از پنج سال تفحص شد.
بابا عزیز در زمان جنگ ایران و عراق در خرمشهر در قسمت شیمیایی (ش.م.ر) کار می کرد، در جنگ ایران و عراق می گوید ما اهواز بودیم، آنجا کار می کردیم.
گفتند اگر فردا گریه و ناله می کنی ما نمی گذاریم بیایی سردخانه و معراج شهدا. اگر گریه و ناله نکردی میگذاریم پیکر سید جعفر را ببینی. بعد پیکر سید جعفر و صندوق تابوتش را آورده بود خانه.
سید جعفر آن موقع سوریه می رفت و می آمد؛ سید عیسی مریض شد و سکته کرد. دو سال در بستر بیماری بود. هر چه دکتر بردم، مداوا نشد.
مراسم چهلم خاکسپاری اولین شهید روحانی مدافع حرم که پیکرش پس از 6 سال تفحص و به ایران بازگردانده شده بود، با حضور روحانیون قمی برگزار شد.
پدر شهید بعضی وقتها میرود یک مقدار کارتن و ضایعات و اینطور چیزها جمع میکند. آن را هم شهرداری نمی گذارد؛ باهاش دعوا می کند! نسیم کمی کار میکند؛ حقوق نعیم هم هست، البته حقوق نعیم خیلی کم است.
در دوران نوجوانی که بودند، ۵ سال رفته بودند افغانستان. به خانوادهشان اطلاع نداده بودند. بعد که رفته بودند تماس گرفته بودند و اطلاع داده بودند که رفتهاند افغانستان برای جنگ.
لطفا پیگیری کنید یا من وارث شهید باشم یا هیچ نباشم. من اعصابم خرد شده از این حرفی که به ما زد که اینها بچههای تو نیستند.
حتی ما را یک راهنمایی هم نکردند! نمیدانستم پرونده ما کجا بود و باید با کی صحبت میکردیم. آن زمان با بنیاد شهید هم مرتبط نشده بودیم. پروندهها هنوز نیامده بود. خلاصه همینطور ماندیم...
آنها (طالبان) سلاح داشتند. ما یک سلاح شخصی داشتیم که آن را هم پنهان میکردیم. وقتی جمع شدیم با همان سلاحها از خودمان دفاع کردیم. نتوانستند در قریه ما داخل شوند؛ محاصرهمان کردند، دو ماه محاصره بودیم.
پیکر پاک شهید مصطفی محمدی از شهدای مدافع حرم از تیپ فاطمیون نزدیک به پنجمین سالگرد عروجش تفحص و شناسایی شد.
الان یک ماه است دارم تماس میگیرم، شما نگرانی یک خانواده را واقعا درک میکنید یا نه؟ حالیتان میشود ما الان چه حالی داریم؟ نزدیک به دو ماه است هیچ خبری از برادر من نیست!...
ماه کامل؛ روایت زندگی مجاهد شهید سردار مرتضی حسینپور(حسین قمی) پس از دوسال مصاحبه و جمع آوری خاطرات توسط انتشارات شهیدکاظمی روانه بازار شد
وقتی در ایران آن حرفهایش را یادم آمد، گفتم عباس! اجازه نمیدهم بروی. گفت مامان! برایم چایی بخر. گفتم من چایی نمیخرم، اجازه هم نمیدهم بروی. گفت مامان! چه چایی بخری چه نخری من این دفعه میروم...
تا حالا از جمع کردن خاطرات و اطلاعات گفتیم، حالا باید از فروریزاندنشان مثل برگهای پاییزی روی خیابانها بگوییم. هرس خاطرههایی که نبودنشان به بودنشان میچربد.
میگفت مامان! تو میدانی من خیلی شکمو هستم، فقط آشپزی میکنم و در آشپزخانه هستم. تو خودت میدانی من هر جا بروم، به آشپزخانه میروم، هیچ جای دیگر نمیروم. در حالی که دروغ میگفت! اصلا در آشپزخانه نبود.