گروه جهاد و مقاومت حلقه وصل، اسماعیل سپه وند وقتی ۵۰ ساله بود، جلد اول خاطراتش از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد. او از نیروهایی بود که در نوجوانی به جنگ رفت و پس از مدتی در یگان اطلاعات عملیات مشغول خدمت شد.
سپه وند سالها از بیان خاطراتش ابا داشت ولی وقتی روایت های متضاد و ضعیفی را از جنگ تحمیلی خواند و شنید، تصمیمی گرفت به اندازه توانش، درباره عملیات هایی که در آن ها حاضر بود و دوستان شهیدش تحقیق کند و بنویسد.
نوشته های سپه وند حدود چهار جلد کتاب قطور بود که جلد اول خاطراتش سال ۱۳۹۷ به همت دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری استانها و انتشارات سوره مهر منتشر شد.
در انتهای این کتاب که فصل بندی های متنوع و بخش های کوتاهی دارد، تصاویری از راوی کتاب نیز درج شده است.
در بخشی از این کتاب، می خوانیم:
قبلا شنیده بودم که بعضی ها برای باز کردن میدان داوطلبانه روی مین می روند. فکر می کردم شعار است؛ مثل همه شعارهایی که تکرار می کردیم. ولی آن روز این حرف را مستقیم از زبان فرمانده گردان می شنیدم. جملات فرمانده مانند پتک توی سرم صدا می داد. هر چه فکر می کردم می دیدم من آمادگی چنین آثاری را ندارم. انگار می خواستند عیارمان را محک بزنند. می دانستم عیار آنها خیلی از من بیشتر است. اصلا توی آن گردان عیار بیشتر بچه ها صد درصد از من بیشتر بود. شاید من یک تکه سنگ خام بودم که نمی شد روی آن عیار گذاشت. شاید هم بیشتر به ناخالصی های مواد خام می ماندم که دست قضا و قدر مرا به آنجا کشانده بود.
چند نفر از بچه های گردان بلند شدند و آمادگی خود را به فرمانده گردان اعلام کردند. هرچه فکر کردم جرئت داوطلب شدن را در خودم ندیدم. اصلا تا آن روز حتی به جبهه نرفته بودم که بدانم عملیات یعنی چه؟ چه برسد به رفتن روی مین. خیلی از بچه های جبهه رفته هم میدان مین ندیده بودند. بر و بر نگاهشان می کردم و به جرئتشان غبطه می خوردم. با خودم می گفتم این بار همه چیز را تجربه می کنم و بار بعد که آمدم جبهه داوطلب رفتن روی مین می شوم. شاید هم به این علت داوطلب نشدم که تا آن موقع ندیده بودم چطور روی مین می روند و می ترسیدم داوطلب شوم و از عهده آن کار برنیایم. خیلی از قدیمی ها را هم دیدم که داوطلب نشدند.
فرمانده گردان نام داوطلب ها را یادداشت کرد و قرار شد همیشه دم دست باشند تا هر وقت لازم شد بروند جلوی ستون برای رفتن روی مین. آن چند نفر برایم مقدس شده بودند. هروقت می دیدمشان طور دیگری نگاهشان می کردم. وقتی خودم را با آنها مقایسه می کردم، می دیدم عیار آنها خیلی از من بالاتر است و مدام سرکوفت آنها را به خودم می زدم که دیدی آنها برای رفتن روی مین داوطلب شدند، ولی تو جرئت نکردی! پس، حتما آنها از تو برترند. اما باز به خودم دلداری می دادم و می گفتم من بار اول است که به جبهه آمده ام و هیچ تجربه ای در این زمینه ندارم. مرحله های بعدی، که تجربه ام بیشتر شد، حتما داوطلب می شوم. با این حال، ته دلم از خودم راضی نبودم. چند نفر از بچه ها می گفتند: «شب عملیات اصلا معلوم نمی شود میدان مین کجاست. مینها را زیر خاک پنهان می کنند تا کسی متوجه آنها نشود. معمولا نفرات اول می روند روی مین. اصلا کار به آنجا نمیکشد که داوطلب ها را صدا بزنند.»
هرطور حساب کردم دیدم نوبت روی مین رفتن به من نمی رسد و از این موضوع خوشحال بودم. اما، برایم سؤال بود چرا کسانی مثل رضا عینی، با آن همه کبکبه و دبدبه، داوطلب رفتن روی مین نشدند! طاقت نیاوردم و از رضا پرسیدم: «پس چرا شما برای رفتن روی مین اعلام آمادگی نکردید؟» نیشخندی زد و گفت: «من آمده ام عراقی ها را بکشم. قرار نیست بروم روی مین.»
همان روزهای جنگ در شهر ما شایع شده بود که پاسدارها چون بلد نیستند مین ها را خنثی کنند الاغهای منطقه را جمع می کنند و می برند روی مین. درباره این موضوع خیلی با خودم کلنجار می رفتم. سرانجام هم به نتیجه نرسیدم. شاید نمی خواستم درباره رفتن روی مین صحبت کنم. شاید هم دلیلش این بود که هرگاه اسم میدان مین می آمد، فرماندهان طوری صحبت می کردند که انگار عبور از میدان مین کار محالی است و هرجا میدان مین وجود داشته باشد ما محکوم به شکست هستیم.