
به گزارش حلقه وصل، نام ابوالفضل زرویی نصر آباد به طنز شناخته می شود، و این شناسه طنازی حاصل روی غالب آثار اوست که از سابقه دیرینه اش در طنز نویسی در نشریات مختلف سرچشمه می گیرد. اما ظاهرا زرویی همانقدر که در طنز نویسی متبحر است، در نوشتن متونی که دارای بار عاطفی و حسی و اندوه درونی هستند نیز تواناست. نوشته هایی که سوز گداز آنها بیش از هر چیز نشان از ارادت ویژه زرویی به اهل بیت و معصومین دارد.
«ماه به روایت آه» کم و بیش چنین اثری ست و بازتاب دهنده این واقعیت است که وقتی احاطه بر زبان و نثر وجود داشته باشد، نویسنده می تواند قدرت قلمش را در خدمت دغدغه های خود در دیگر حوزه ها نیز قرار دهد.
این کتاب در واقع نخستین اثری ست که از زرویی در چنین قالب ادبی منتشر شده و البته نخستین اثری نیز هست که با یک رویکرد مبتنی بر روایت داستانی به سراغ زندگی حضرت ابوالفضل العباس (ع) رفته است که هر دو از جمله جذابیت های این کتاب محسوب می شوند. زرویی در این کتاب با پرهیز از روایت محض، دست به انتخاب 12 راوی برای ترسیم هر بخش از زندگانی حضرت عباس (ع) زده است و بر این اساس به ترتیب با معرفی شخصیتهایی مانند مسلم بن عقیل، ام البنین، عبدالله بن ابی محل، کزمان، لبابه، حضرت زینب (س)، زید بازرگان، شبث بن ربعی، ام کلثوم، امام حسین (ع)، سرجون و عبیدالله بن عباس بن علی به توصیف فرازهای مختلفی از زندگانی حضرت عباس (ع) در این کتاب میپردازد.
زرویی نصرآباد به تصریح خود در این رمان به روایتی حساس و توام با واقعیت صرف و به دور تملق از زندگانی علمدار صحرای کربلا پرداخته و سعی کرده است با حفظ سلامت در نقل واقعه تاریخی، آن را با شیوهای تازه که استفاده از چندین راوی است، به مخاطب ارائه کند.
زرویی برای تالیف این کتاب به بیش از 60 منبع پژوهشی تالیف شده در ارتباط با زندگانی حضرت عباس (ع) رجوع کرده است و به گفته خود سعی میکند از میان استنادات تاریخ آنانی را که از اعتبار و مقبولیت بیشتری در میان راویان برخوردار بودهاند، بهره ببرد.
بخشی از کتاب ماه به روایت آه:
بخشی از فصل حسین (سلام بر او) از این کتاب را در ادامه میخوانیم:
«کجاست برادرم؟ کجاست یاورم؟ کجاست عباس؟
امروز پیش از همه، اجازه نبرد خواستی. گفتم: عباسم! اذا مضیت تفرق عسکری... اگر از دستم بروی، سپاهم از هم میگسلد.
نورچشمم علیاکبر، یادگار برادرم قاسم، تمام یاران، برادران، برادرزادگان و خواهرزادگانمان را پیش تو فرستادم. عزیزترینم! تا تو بودی امید و رغبت و انگیزه حیات هم بود...
آنگاه که همه رفتند با چشمانی اشکبار و لحنی ملتمسانه آمدی که: «مولای من! به خدا که جگرم از داغ رفتگان میسوزد و زندگی را بیاینان خوش نمیدارم. آقای غریب و بیکسم، بگذار بجنگم!»
بگذارم بجنگی؟ تو آخرین امید و عزیزترین کس حسینی. تو ماه خاندان بنیهاشمی. تو جگربند و تکیهگاه منی. اگر گزندی به وجود نازنینت برسد چه؟ اگر زنان و اطفال خیمهگاه خبردار شوند که به تو چشم زخمی رسیده، بند دل و رشته امیدشان پاره میشود... نه برادرم، نه امیدم، نه... جنگ نه، اما کودکان تشنهاند. اگر میتوانی، تنها قدری آب...
آه، آه، آه...عباسم! آیا در خوابی که امید بیداریت را داشته باشم. بر من دشوار است که تو را به زمین تفته غرقه به خون بنگرم.
الان انکسر ظهری و قلت حیلتی و شمت بی عدوی.
حال، کمرم شکست و رشته تدبیرم گسست و دشمنم به زبان شماتت در بست ...»
بخش دیگری از کتاب ماه به روایت آه:
طی این مدت، همواره سیمای معصوم و محجوب خدمتگزار حسین در نظرم بود. با آن که دیدار حسین و درک کرامت و بزرگواریهای غیر قابل توصیف او، موجب شده بود تا از نیت فخر فروشانه و شهرت طلبانهام سخت شرمگین و سرافکنده باشم اما این بار از صمیم دل، تصمیم به جبران محبت آن جوان فرشته جمال و فرشته خصال داشتم. در آن مدت دانسته بودم که نه فقط خادمان که تمامی مردم، از فقیر و غنی، کوچک و بزرگ، زن و مرد و مسلمان و غیر مسلمان به خدمتگزاری او افتخار میکنند و در خدمت به او از هم سبقت میگیرند.
تازه معنای لبخند محجوب جوان خادم را در جواب پرسشم میفهمیدم.
چارهای دیگر اندیشیدم، صد دینار در همیانی گذاشتم تا ضمن هدیه آن به جوان، به او بگویم محبتش را از یاد نبردهام .... اما چگونه؟ آیا بیکسب اجازه از حسین، حق داشتم که ....؟ نه هرگز. آیا باید این هدیه ناقابل را به حسین میسپردم تا چنانچه صلاح بداند...؟ اف بر من! نه... متحیر و مستأصل بر در مسجد پیامبر ایستاده بودم که دستی بر شانهام خورد.
- سلام برادر. آیا به انتظار کسی هستی؟
عبدالله بن جعفر، پسر عمومی حسین بن علی بود و پیش از آن، او را در محضر حسین دیده بودم. سلامش را پاسخ دادم و گفتم از حسین خواهشی دارم ولی شرم، مانع میشود که با او بگویم.
خندید و گفت: خدا امورات را اصلاح کند. چرا از درگاه وارد نمیشوی؟
- درگاه؟ کدام درگاه؟
- درگاه حاجات، باب الحوائج. عباس بن علی؟
- عباس بن علی؟ کیست؟ با حسین نسبتی دارد؟
این بار بلندتر خندید: خدا تو را ببخشد. مگر ممکن است او را ندیده باشی؟ پدر فضل، عباس، برادر حسین و پسر عمومی من. او و سه برادرش (فرزندان امالبنین) همواره با حسیناند.
- همیشه عدهای همچون پروانه گرد وجود حسین میگردند. حتی اگر او را در آن میانه دیده باشم، الان به خاطر ندارم.
- پس حتم دارم که او را ندیدهای. عباس پروانهای نیست که ببینی و از یادش ببری. او را از زیبایی و تابناکی به ماه تشبیه میکنند، ماه بنیهاشم. میدانی چرا؟ چون مثل ماه از خورشید وجود حسین، نور و گرما میگیرد و دورش میگردد. نمیشود چشم در چشم خورشید دوخت و راز دل گفت: اما ماه، ماه واسطه راز و نیاز است. عباس، برادر، نایب، مشاور و امین حسین و نزدیکترین فرد به اوست.
بخت بلندی داری برادر. آن جا را ببین... نزدیک نخلستان.. آن سه نفر را میبینی...؟ آن که از همه رشیدتر است و به سختی کار میکند. عباس هموست.
بی شک نور تند آفتاب و دوری فاصله، عبدالله را به اشتباه انداخته بود. حاضر بودم قسم یاد کنم که آن مرد، همان خادم محجوب و فرشته سیمای حسین است.
گفتم: اشتباه میکنی برادر. او یکی از خادمان فرزند رسول خداست. او را به خوبی میشناسم. اگر او به داد من و همراهانم نرسیده بود، بیشک از تشنگی. در بیابان جان سپرده بودیم. آن دو نفر دیگر هم از بندگان حسیناند.
عبدالله دستش را سایبان چشم کرد و دقیقتر به نخلستان چشم دوخت.
- اشتباه نمیکنم برادر، آنها عباس و دو برادرش جعفر و عبدالله هستند.
دست و پایم سست شد و بر زمین زانو زدم.
عبدالله با لبخندی تلخ ادامه داد: امالبنین به پسرانش آموخته که حسن و حسین را سرور و مولای خود خطاب کنند و خود را خدمتگزار آنان بخوانند. به خدا قسمت در زیر این آسمان لاجوردین کسی را به ادب، تواضع و وفاداری عباس ندیدهام...
آن روز تا شب و آن شب تا صبح، یکسره و بیاختیار میگریستم. بغض و گریه بیاختیار امانم نمیداد تا به پرسشهای همسفران پاسخ دهم. قبلا از حسین خداحافظی کرده بودیم. اما یادآوری خاطرات چند روز، به قدری شرمسارم میکرد که یارای دیدار عباس را نداشتم.
گویا او خود نیز بدین امر واقف بود و نمیخواست خجلت و شرمساریام را ببیند چرا که سحرگاه فردای آن روز که بار سفر باشگست میبستیم، برادر کوچکترش جعفر را به سه انگشتری عقیق به رسم هدیه به من و همراهانم، برای خداحافظی و بدرقه فرستاد.
نمیدانم چه مدت، سر بر شانه جعفر جوان گریستم. نمیدانم شاید میخواستم ریههایم را با استشمام و تنفس بوی پیراهن برادر عباس و حسین پر کنم و جلا بدهم.
در میان هق هق گریه از او خواستم از جانب من از برادرانش، به ویژه عباس، حلالیت بطلبد و خداحافظی کند ضمنا از آنان دعوت کردم که اگر به شام آمدند، محنت سرای مرا نیز متبرک کنند.
جعفر که در مرز نوجوانی و جوانی بود، با لحنی محجوب گفت: برادرم عباس بر شما درود فرستاد و گفت بگو ای زید، دیری نخواهد گذشت که من و برادرانم در معیت سرورمان حسین بر تو خواهیم گذشت و از بلندا، سلامت را پاسخ خواهیم گفت.
خدا مرا ببخشد که با شنیدن این پیام از شوق بر خود لرزیدم تا امروز در آرزوی دیدن آن لحظه بودم که حسن با قیام علیه معاویه یا خلف صدقش یزید، بر بام دارالخلافه شام بایستد و همراه با برادرش عباس، به مهربانی و لبخند سلام عاشقانش را پاسخ گوید.
امروز وقتی چهره زیبای عباس را با آن لبهای خشک و ترک خورده بر بلندای نیزه دیدم، گریان و بر سر زنان، بیاعتنا به تازیانه سواران و سنگاندازی و ضرب و شتم مردم و مأموران، پیش رفتم و با صدایی بریده و سوخته عرض کردم: «خوش آمدید مولای من...» آن گاه در حالی که بغض و گریه گلویم را میفشرد، نالیدم که: آیا چنین است شیوه کریمان در وفای به عهد؟ مگر نه این که مرا بشارت دادید به این که سلام و درودم را پاسخ خواهید گفت؟
آه آه آه ... میدانی چه شد که از هوش رفتم؟ به خدا قسم هنوز جملهام را به پایان نبرده بودم که آن لبهای خشکیده با همان لبخند شیرین و محبوب به حرکت در آمد: سلام بر تو ای زید