حلقه وصل: «فرید زکریا» از بنیانگذاران مکتب «رئالیسم تهاجمی» در مقاله ای که در نشریه «فارین پالیسی» منتشر کرد با ارائه تاریخچه ای از اشتباهات سران کاخ سفید به تشریح علل سقوط هژمونی قدرت آمریکا در جهان پرداخت. وی در بخشی از سخنان خود از سرخوشی دولتمردان آمریکایی پس از فروپاشی شوروی سابق به عنوان عامل بی توجهی آنها به نقش آفرینی فعال در عرصه جهانی سخن گفت، در این بخش ناکارآمدی و «فقدان سیاست خارجی» دولت ترامپ را عامل انحطاط نه تنها هژمونی آمریکا که «ارزش های آمریکایی» دانسته است. در ادامه این مقاله می خوانیم:
اهداف آمریکایی
در این صورت چه چیزی بود که هژمونی آمریکا را فرسوده کرد؟ ظهور چالش های جدید یا پیشرفت های امپریالیستی؟ همانطور که در مورد هر پدیده پیچیده تاریخی صدق می کند، احتمالاً در مورد آمریکا نیز هر دو این موارد درست است.
ظهور چین یکی از تغییرات تکتونیکی در مناسبات بین المللی بود که هر قدرت غیرقابل نفوذ هژمون را نابود می کرد، مهم نیست که دیپلماسی این کشور چقدر ماهرانه است. با این حال بازگشت روسیه به عرصه جهانی موضوعی پیچیده تر از این است. اکنون فراموشی آن آسان است، اما در اوایل دهه ۱۹۹۰، رهبران مسکو تصمیم گرفتند کشور خود را به یک دموکراسی لیبرال، یک ملت اروپایی و یک متحد از نوع غربی تبدیل کنند.
«ادوارد شواردنادزه» که وزیر امور خارجه در سالهای آخر اتحاد جماهیر شوروی بود، از جنگ ۱۹۹۰-۱۹۹۱ علیه عراق حمایت کرد و پس از فروپاشی شوروی، نخست وزیر روسیه «آندره کوزیرف» یک لیبرال تندرو تر، یک بین الملل گرا و یک حامی قوی حقوق بشر بود.
توضیح اینکه چه کسی روسیه را فراموش کرد، نیازمند مقاله دیگری است. اما باید به این مسئله اشاره کرد که واشنگتن برخی موقعیت ها و احترامات را به مسکو واگذار کرد و زمانی که گروه ۷ را به گروه ۸ گسترش داد هرگز نگرانی های امنیتی ناشی از روسیه را جدی نگرفت. این امر موجب تشدید مواضع ناتو شد، فرایندی که برای کشورهایی مانند لهستان که از نظر تاریخی از سوی روسها تهدید می شدند ضروری به نظر می رسید اما نگرانی موجود از سوی روسها موجب کشیده شدن حساسیت ها حتی تا مقدونیه شد.
امروز رفتار تهاجمی «ولادیمیر پوتین» رئیس جمهوری روسیه نشان می دهد که هر گونه اقدام علیه این کشور موجه بوده است. اما شایسته است که این سوال را مطرح کنیم: چه نیروهایی موجب قدرت گیری پوتین و سیاست خارجی وی شدند؟ آنها عمدتاً در داخل روسیه بوده اند تا حدی اقدامات آمریکا هم باعث شده که مضر شوند و به جریان های تلافی جویانه در روسیه کمک کنند.
بزرگترین خطای ایالات متحده در دوران تک قطبی متوقف کردن توجه به قدرت های نوظهور مانند روسیه بود.
بزرگترین خطای ایالات متحده در دوران تک قطبی اش، در خصوص روسیه و در حالت کلی متوقف کردن توجه به قدرت های نوظهور بود. بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی آمریکایی ها می خواستند به خانه بروند و همین کار را کردند. در طول جنگ سرد، ایالات متحده عمیقاً علاقه مند به رویدادهای آمریکای مرکزی، آسیای جنوب شرقی، تنگه تایوان و حتی آنگولا و نامیبیا بود.
تا اواسط دهه ۱۹۹۰ میلادی ایالات متحده تمام منافع خود را در جهان از دست داد. مدت برنامه های مرتبط با مسائل بین المللی در شبکه ان بی سی از هزار و ۱۳ دقیقه در سال ۱۹۸۸ به ۳۲۷ دقیقه در سال ۱۹۹۶ رسید. (امروز سه شبکه اصلی تقریباً همان میزان زمان را به تحولات دفاتر خارجی اختصاص داده اند که هر شبکه در سال ۱۹۸۸ داشت).
کاخ سفید و کنگره در دوران جورج بوش هیچ تلاش جاه طلبانه ای برای تغییر روسیه نداشتند. علاقه ای به انتشار نسخه ای جدید از برنامه مارشال و یا درگیر شدن عمیق در مسائل این کشور وجود نداشت. حتی در میان بحران های اقتصادی خارجی که در طول دولت کلینتون رخ داد، سیاستمداران ایالات متحده برای توجیه اینکه کنگره در راستای نجات مکزیک یا تایلند یا اندونزی هزینه نکرده مجبور به تقلا و بداهه سازی شدند.
توصیه هایی که آنها ارائه می دادند اکثراً به عنوان کمکی کوچک از سوی واشنگتن بود اما نگرش کلی آنها مانند یک دستیار خوش قلب بود تا یک ابرقدرت درگیر مسائل جهانی. حتی در پایان جنگ جهانی اول، ایالات متحده خواهان تغییر در مناسبات جهانی شده است. در دهه ۱۹۹۰، این احتمال بیشتر از هر زمان دیگری واقعی به نظر می رسید. کشورهایی در سراسر سیاره به سوی راه آمریکایی حرکت می کردند.
جنگ خلیج فارس یک نقطه عطف جدید برای نظم جهانی را نشان داد؛ چرا که به حفظ یک رژیم که توسط قدرت های بزرگ تایید شده و به موجب قوانین بین المللی قانونی است منجر شد. اما در مورد تمامی این مسائل، ایالت متحده منافع خود را از دست داد. در دهه ۱۹۹۰ سیاستمداران این کشور می خواستند جهان را با هزینه ای اندک تغییر دهند. آنها سرمایه سیاسی یا منابع خود را در تلاش برای انجام کاری صرف نمی کردند. این یکی از دلایلی بود که توصیه های واشنگتن به کشورهای خارجی همیشه یکسان بود: شوک درمانی اقتصادی و دموکراسی فوری. این چیزی کم و بیش پیچیده بود، و همانند شیوه ای که غرب طبق آن اقتصادش را آزاد و سیاست های خود را دموکراتیزه کرده بود، غیر قابل قبول می نمود.
پیش از حملات ۱۱ سپتامبر، راهبرد آمریکا به هنگام مواجهه با چالش ها حمله از دور و کمک به اقدامات دو جانبه تحریم های اقتصادی و ضربات هوایی بود. به نوشته «الیوت کوهن» هر دو اینها ویژگی مواجهه مدرن بودند: رضایتمندی بدون تعهد.
البته ایالات متحده با وجود این محدودیت ها در تمایل به پرداخت هزینه ها و بارور شدن، هرگز لفاظی های خود را تغییر نداده است، به همین دلیل در مقاله ای برای مجله نیویورک تایمز در سال ۱۹۹۸ من از سیاست خارجی ایالات متحده با عنوان «لفاظی برای تغییر، اما سازش در واقعیت» یاد کردم که نتیجه آن همانطور که گفتم یک «هژمونی توخالی» بود که آثار آن تا به حال باقی مانده است.
ضربه نهایی
دولت «دونالد ترامپ» سیاست خارجی ایالات متحده را حتی بیشتر از این نیز به باد تمسخر گرفته است. او معتقد است بیشتر کشورها در حال دور زدن آمریکا هستند و به عنوان یک ملی گرا، حامی تولید ملی و پوپولیست تلاش دارد شعار «اول آمریکا» را به اجرا بگذارد. اما در واقعیت امر، او بیش از هر چیز دیگر این زمینه را رها کرده است.
در دولت تحت امر ترامپ ایالات متحده از معاهده همکاری دو سوی اقیانوس آرام خارج شد و از پرداختن به مسائل آسیا به طور کلی انصراف داد. همچنین از همکاری ۷۰ ساله با اروپا شانه خالی کرد و اقدام مشابهی نیز با آمریکای لاتین طی تلاش ها برای بیرون نگاه داشتن مهاجران و یا کسب آراء در ایالت فلوریدا انجام داد.
حتی مناسبات با کانادا هم از تیررس این سیاست دور نماند و در عوض سیاست خاورمیانهای را به حمایت از اسرائیل و عربستان سعودی تقلیل داد. صرفنظر از چند مورد استثناء (مانند تمایل ناشی از خودشیفتگی برای دریافت جایزه نوبل از طریق صلح با کره شمالی)
تنها چیزی که در مورد سیاست خارجی ترامپ میتوان نوشت «فقدان» آن است.
انگلستان که زمانی ابرقدرتی به شمار میرفت، به تدریج هژمونی خود را به خاطر نیروهای ساختاری بسیار بزرگ، رشد آلمان و ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی از دست داد، اما کنترل خود بر مناطق مختلف امپراطوری را نیز به خاطر گستردگی بیش از حد آنها و غرورش باخت.
در سال ۱۹۰۰ اکثر مستعمرههای تحت امر انگلیس با جمعیتی حدود یک چهارم ساکنان جهان، تنها خواهان خودمختاری محدود و یا دولتی محلی برای اداره امور خود بودند. اگر مقامات انگلستان به سرعت این خواستهها را برآورده می کردند چه کسی میداند، شاید میتوانستند حیات امپراطوری شان را برای دهها سال دیگر تضمین کنند.
اما به خاطر تاکید بر منافع کوچک و گذرا و علایق خودخواهانه به جای تاکید بر منافع امپراطوری نتوانستند این کار را بکنند. وضعیت آن روزهای انگلستان شباهت زیادی به ایالات متحده دارد. اگر این کشور در راستای دستیابی به منافع و ایدههای گستردهتر عمل می کرد میتوانست برای چندین دهه و البته در اشکال مختلف، نفوذ و قدرت خود را ادامه دهد.
قاعده گسترش هژمونی لیبرال ساده است: بیشتر لیبرال و کمتر هژمونیک باش. اما واضح است که واشنگتن با پیگیری منافع خرد و خودخواهانه اش متحدانش را بیگانه و دشمنانش را تقویت کرده است. با این حال برخلاف انگلستان در پایان سلطنتش، ایالات متحده به کلی ورشکسته و یا بیش از حد تضعیف نشده است.
ایالات متحده هنوز به عنوان تنها کشور قدرتمند جهان باقی مانده و به نفوذ عظیم خود بیش از هر کشور دیگری ادامه می دهد. هر چند دیگر نمیتواند سیستم مناسبات بین الملل را به شکلی که حدود سه دهه انجام داد، معین کند. آنچه باقی مانده، ایدههای آمریکایی است. ایالات متحده یک هژمونی منحصر به فرد بوده است که نفوذ خود را برای ایجاد یک نظم نوین جهانی که رویای رئیس جمهور «وودرو ویلسون» بود و از سوی «فرانکلین روزولت» کاملاً درک شد گسترش داد.
جهان کنونی که نیمی از آن پس از ۱۹۴۵ ایجاد شد، گاهی با عنوان «نظم لیبرال بین المللی» نامیده میشود و اتحاد جماهیر شوروی را واداشت قلمرو خاص خود را بسازد. اما جهان آزاد از طریق جنگ سرد ادامه یافت و پس از سال ۱۹۹۱، گسترش یافت تا اینکه بسیاری از نقاط جهان را پوشش داد و ایدههای پشت آن، ثبات و رونق را طی سه چهارم قرن گذشته ایجاد کرد.
اکنون سوال این است که آیا همانطور که قدرت آمریکا کاهش مییابد، نظام قوانین، هنجارها و ارزشهای بین المللی که آن را حمایت می کند پا بر جا خواهد ماند و یا اینکه آمریکا شاهد انحطاط امپراطوری ایدههایش نیز خواهد بود؟
منبع: تسنیم