به گزارش حلقه وصل: اوایل فروردینماه سال ۱۳۶۷ بود و صدای ترسناک آژیر قرمز و جیغ موشکهای صدام هر روز به گوش میرسید. چهارشنبه، هفدهم آن ماه هم مثل بقیه روزها کارکنان بیمارستان بهرامی در شرق تهران سرشان با رسیدگی به بیمارها گرم بود؛ با این تفاوت که خیلی از آنها بچههای کوچک خود را هم با خود به بیمارستان آورده بودند. بیشتر خانوادههای کارکنان به شهرهای دیگر پناه برده و نمیدانستند فرزندان خود را به چه کسی بسپارند. پس آنها را با خود به بیمارستان آورده بودند.
گوشه بیمارستان سالنی بود که به عنوان مهدکودک از آن استفاده میکردند. ۲ مربی بالاسر بچهها بودند. خیال پدر و مادرها راحت بود و هرازگاهی سری هم به بچهها میزدند. اگر هم صدای آژیر قرمز بلند میشد، بچهها را میبردند اتاق بغلی؛ اتاقی امن، بدون شیشه و وسایل خطرناک که بچههای زیر یک سال آنجا بستری بودند، درست کنار آشپزخانه.
صدام این بار بیمارستان را میزند
صبح آرامی به نظر میرسید. عقربه ساعتهای اتاقها آرام آرام به عدد ۱۰ نزدیک میشدند. یکی از پرستارها در آشپزخانه شیشه شیر نوزادها را میشست. راننده آمبولانس در راهروها قدم برمیداشت و میخواست برگه مأموریت انتقال کپسولهای اکسیژنش را از بخش اداری بگیرد. کنار یکی دیگر از کارکنان ایستاد و خوش و بش کنان پرسید: «منوچهر! حالا کجا داری میری با این عجله؟»
«میرم ماسک بگیرم. این دفه صدام بیمارستان رو میزنه!» فرد دوم این را گفت و به سمت آشپزخانه رفت.
مهدکودک را زدند
چند ثانیه بعد، آجر به آجر دیوارها شروع به نعره کشیدن کردند. همه چیز تیره و تار شد و چند لحظهای کسی زمین را زیر پایش حس نمیکرد. بیمارستان را با موشک زده بودند. شیشهها به شکل نیزههایی تیز به دیوارهای اطرافشان پرتاب شده و فرو میرفتند. همه به سمت در بیمارستان میدویدند؛ اما پدر و مادرها به سمت دیگر. یکی داد میزد: «مهدکودک رو زدند.»
موشک صاف به سقف آشپزخانه خورده و دیوار آن به سمت بخش نوزادان آوار شده بود. صدای «مامان میترسم» از زیر هر دسته آجر یا قفسههای بزرگ کتاب به گوش میرسید. ۲ نفر میخواستند در مهدکودک را باز کنند و کودکان را بیرون بیاورند، اما در گیر کرده و باز نمیشد. با سختی توانستند وارد آن شوند و چند لحظه بعد صدای فریادها و التماس مادرانی که لباسهای سفیدشان به رنگهای مختلف در آمده بود، با صدای جیغهای وحشتزده و نالههای دردناک بچهها ترکیب میشد.
فقط یک بار دیگر من را صدا بزن
زنی صدا میزد: «نورا! نورا مامان! فقط یه بار دیگه منو صدا کن. فقط یه بار دیگه بهم بگو مامان. کجایی نورا؟»
پشت لباس سفید زن، قرمز شده بود و سوراخ کوچکی که روی آن دیده میشد، نشان میداد قرمزی از خون خودش است، اما انگار زن متوجه نبود ترکش به مهرههای کمرش خورده. چشمهای دخترش را کنار قفسه کتاب بزرگ و سنگینی دیده بود و مثل مردی سالم و تنومند کتابخانه را بلند کرد و نورایش را از زیر آن بیرون کشید.
خدا را شکر که آژیر قرمز کار نکرد
هر گوشه خرابه مادری به دنبال فرزندش میگشت. وقتی بچه خود را در آغوش میکشیدند، خدا را شکر میکردند که آن روز آژیر قرمز کار نکرده بود و آنها بچهها را به اتاق امنی که حالا چیزی از آن نمانده، نبرده بودند.
بچهها و آدم بزرگها یکی پس از دیگری، در حالی که هنوز نفس میکشیدند، از زیر آوار بیرون کشیده شدند، اما کوچولوهای ۲ خانواده که اسمشان ایمان ضیائی و علی نوری بود و مردهای ۵ خانواده دیگر به نامهای صفرعلی شهرآبادی، علی دهخوارقانی، رمضان شمسالدینی، نقی گندمی و منوچهر اکبری، دیگر هیچ گاه در هوای آزاد نفس نکشیدند و به شهادت رسیدند.