
سرویس پرونده_ روحالله صدارت: اکنون چند سالی میشود که در خدمت شهدا هستم. من سرباز بودم و خیلی دلم میخواست جایی بیفتم که خوب باشد. میپرسیدم جایی که نخواهیم پست بدهیم، کجاست؟ اتفاقاً به تبلیغات حوزه نمایندگی لشکر هشت نجف، (لشکری که حاج احمد کاظمی تازه آن را تحویل داده بود) اعزام شدم. یک سالی آنجا بودم. برای عید به طلاییه آمدیم چون کارهای آنجا تحویل لشکر ما بود. دوران خیلی خوبی بود. آقای مرحوم ضابط و سردار باقرزاده بودند و میخواستند طلاییه را راه بیاندازند.
طلاییه مسیر زندگی من را خیلی عوض کرد و چیزهایی به من داد که هنوز از آنها استفاده میکنم. رحمتی بود که شامل حالم شد. آن سال خاک تبرکی شهدایی که در یک گور دستهجمعی بودند را تبدیل به مهر میکردیم و به زائرها میدادیم. سال 78 بود. واقعاً بچهها عاشقانه کار میکردند و با اینکه سرباز بودیم ولی به کارمان اهمیت میدادیم چون میدانستیم کار برای شهدا خیلی اجر و قرب دارد.
شهدا ما را میطلبند. آقای ضابط صبح اول صبح بلند میشد و تمام قد در ورودی حسینیه خوشآمد میگفت و ظهر ناهاری جزئی میخورد و دیگر به استراحت نمیرسید. دوباره میایستاد تا شب. خیلی به کارش مقید بود و اهمیت میداد. میگفت من خودم را در طلاییه پیدا کردهام. بعد مؤسسه سيره شهدا را پايهريزي كرد و واقعاً به كاري كه ميكرد اعتقاد داشت و شهدا هم به کارش بركت ميدادند.
هر كس براي شهدا كاري انجام بدهد، شهدا نقداً حساب ميكنند! شهيد تا عرقت خشك نشده اجرت را ميدهد. يادم هست سال 78 با بچهها نمايشگاهي زديم که برای شهدا بود. آن سال نمايشگاهمان آتش گرفت. همان شب يك نمايشگاه دیگر در همانجا زديم كه مشخص نشود و همان سال قسمت شد که به مناطق آمديم. درسال 82 يادوارهاي را برگزار کردیم و وقتی بررسي كردم، ديدم تمام آن كساني كه در يادواره دخيل بودند، هر كدامشان رشد پيدا كردهاند و به يك جايي رسيدهاند.
خودم هم هر وقت که برای یادواره کاری از لحاظ اجتماعي، اقتصادي و معنوي کردم، توفیق خادمالشهدایی دست داد.
يك سرباز داشتيم به نام آقاي مهدي فروغي که سال 79 هم خدمتي خودمان بود. فروغي بچه تهران و مداح بود، پسر خيلي ساده و خوبي بود و يك شب خواب ديد كه شهيد همت آمده بود در چادر، او را شناخته و حال و احوال كرده بود. بعد ديده بود شهيد همت يكي از مهرهاي شكستهاي كه قابل استفاده نبود را براي تبركي برداشته بود. صدا كردهبود: حاجي! اين شكسته است، بيا يک مهر سالم بدهم خدمتتان... گفته بود كه شما قدر اين خاك را نميدانيد، اين خاك بوي چادر خاكي حضرت زهرا(س) را ميدهد، شهدا حتي خاكشان و نامشان و همه چيزشان متبرك است.
اگر آدم بنشيند و واقعاً به حرفي كه شهيد همت زده فكر كند و دركش كند، واقعاً ارزش اين خاك و نفس را احساس میکند.
همان سال 78 که داشتيم مُهر ميساختيم، یکی از همکاران به نام آقاي آزاد برادری داشت که شيميايي بود. در بيمارستان وضعيتش خيلي وخيم بود و همکارم بعد از مدتی گفت: من از اينجا و از این خاک براي برادرم شفا گرفتم. گویا از اهواز توسلي پيدا كرده بود و شفای برادرم را گرفتم.
سال 78 كه سرباز بودم يكي - دو بار برادرم به مناطق آمده بود و میپرسیدم کجا ميرويد و چه چیزی را ميبينيد؟ میگفت: چيز خاصي ندارد و فقط خاك است. خيلي راغب نبودم البته مخالف هم نبودم. البته برنامه راهيان نور به اين شكل گسترده نبود كه مثل حالا برنامهريزي داشته باشد. تا اینکه در مدت سربازي آمدم اينجا. سالي كه آمدم، ديگر ماندم و مسير زندگيام عوض شد. شهيدان زنده هستند و روحشان در زندگیام جاري و ساري است.
هر سالي كه میآیم اينجا، موقع رفتن خيلي درد ميكشم. نمیدانم آيا سال ديگر هم قسمت ميشود يا نه؟ ميدانم وقتي از اينجا ميروم، مسئوليت بزرگتري روی گردنم هست و از توفيقي كه امروزه نصيبم شده بايد به طور شايسته مراقبت کنم. من در قبال جامعه هم مسئول هستم. هر وقت فكر گناه یا اشتباه يا خطايي در ذهنم ميآيد، به خود ميگويم در برابر آن شهیدی که چشمش را در راه حقظ ناموس و دین داده، چه پاسخی خواهم داشت؟
ما بايد از ميوهاي كه حاصل ایثار شهداست را به نسلهای دیگر هم برسانیم؛ تا برسد به دست امام زمان(عج). بايد مطيع رهبرمان باشيم و پشت سر رهبرمان حرکت کنیم. همه اينها مسئوليتهايي است كه روز به روز بر گردن من و شما گذاشته میشود.
سال هفتاد و هشت در طلاييه يك شهيد پيدا شده که در معراج گذاشته بودند و ما رفتيم بالای سر شهید برای زیارت. سردار كلوشاني فرمانده لشكر هفت نجف هم بود چون منطقه را تازه تحويل لشكر داده بودند. سردار باقرزاده درحال تعريف داستان پیدا شدن این شهید بود. ميگفت: سالي داشتیم به نام سال امام علي که 2 عيد غدير داشت. ديشب شهادت امام باقر(ع) بود و متوسل شدم به امام باقر و گفتم به حق حضرت رقيه كه در كربلا با هم بوديد، ما يك شهيد ميخواهيم، چون از دوازده بهمن 20 روزي گذشته و ما هنوز شهيد پيدا نكردهايم. يك شهيد به ما عيدي بدهید. حتی جايش را هم گفته بود که در دژ، يك شهيد به ما بدهید... صبح رفتم و گفتم آنجا را نَكَنيد و برويد دژ را بِكَنيد. در دژ بعثيها شهيدان ما را چيده و خاك ريخته بودند و يك خيابان زده بودند و رويش تردد ميكردند. بعد از اينكه جنگ تمام شد، دژ را تخریب کردند و شهيدان را تفحص كردند. سردار ميگفت ما چند دفعه همين دژ را گشته بوديم ولی شهيدي پيدا نكرده بوديم. بيل مكانيكي که حركت كرد و بيل اول را زد و آورد بالا، گفت شهيد پیدا کردم. شهيدی که پیدا کرده بودند هیچ چیز نداشت جز یک عکس از امام و آرم سپاه و يك دفترچهاي كه آب خورده بود و فقط يك جمله مانده بود که: رهسپاريم با ولايت تا شهادت...
از نظر من برای هر شهيد، آن چيزي باقی میماند كه به آن اعتقاد دارد و تمام چيزهاي دنيوياش را رها میکند.