گروه جهاد و مقاومت حلقه وصل - گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانمتر از آن یکی است، طرف دیگر... خادمحسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهامها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرفها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگیهایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و بهیادماندنی داشت.
آنچه در ادامه میخوانید، بخش دوم از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گلتپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنیهاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند.
همسر شهید: ... دختربچهها خیلی وابسته بودند و بیقراری می کردند. به همین خاطر بیخبر رفت سوریه! بعد از یک هفته رسید سوریه و از آنجا تلفن کرد. خیلی از دستش ناراحت بودم.
**: چه برخوردی با ایشان کردید؟
همسر شهید: گفتم: من که راضی نیست و اصلا کار خوبی نکردی!
**: الان یک تناقض در ذهن من شکل گرفت. تقریبا یک سالی که به افغانستان رفته بودند صبوری کردید در حالی که دلیل خاصی نداشت اما...
همسر شهید: افغانستان هم که رفته بود، هر هفته می رفتم امامزاده جعفر(ع) پیشوا و چیزی نذر می کردم که خدا محافظش باشد. افغانستان هم امنیت بالایی نداشت و مدام نگران بودم که اتفاقی پیش نیاید و با انتحاریها برخورد نکند. کلی با استرس آن یک سال را گذراندم. تازه آمده بود و با خودم می گفتم شکر خدا که تمام شد. تازه می خواستم نفسی بکشم که دوباره بحث سوریه پیش آمد. تقریبا یک ماه بیشتر فاصله نیفتاد که رفت سوریه. ناراحتی و استرسهای زیادی پیش آمد. خانواده من هم خیلی انتقاد می کردند و می گفتند چرا آقاخادم بعد از آن سفر، باز هم رفته سوریه. انتظار داشتند لااقل یک سال پیش ما بماند و من را در بزرگکردن بچهها کمک کند. می گفتند وقتی تو راضی نبودی، نباید می رفت. حداقل دو سه ماه صبر می کرد، شرایط بهتر می شد و بعد می رفت.
من خیلی ناراحت بودم و خانواده آقاخادم هم با من همکاری نمی کردند. فقط در همین حد می گفتند که متاسفیم که رفته!
**: منظورتان از همکاری چیست؟ مثلا فشار بیاورند برای برگشت از سوریه؟
همسر شهید: بله، یا این که وقتی می دیدند من دستتنها بودم و دختر کوچکم مریضاحوال بود، هوای من را هم نگهمیداشتند. من دخترم را به بیمارستان مفید می بردم. ساعت سه نیمه شب حرکت می کردم و می رفتم بیمارستان تا نوبت بگیرم تا ساعت ۱۲ شب فردا، نوبتم برسد! صف خیلی طولانیای داشت. یکی از دخترانم مریض بود اما مجبور بودم دو دختر دیگرم را هم با خودم ببرم. کسی نبود که بچهها را پیشش بگذارم. از یک سو هم برای کار خیاطی، صاحب کار، سفارشهایش را می خواست و می گفت باید کارهای من را هم برسانی.
**: از خانواده خودتان هم کسی نبود تا بچهها را نگهدارد؟
همسر شهید: بودند اما نمی توانستم همیشه به آنها رو بیندازم. خجالت می کشیدم. مثلا خرید بیرونم را مادرم انجام می داد. از خانواده شوهرم انتظار داشتم حداقل تا بیمارستان بیایند و کمی کمکم کنند. ولی می گفتند ما گرفتاریم.
**: از خود تهران هم رفتن به بیمارستان مفید، سخت است؛ چه برسد به ورامین و پیشوا...
همسر شهید: می رفتم یمارستان و فردایش ساعت ۱۲ شب نوبت من میشد...
**: در این فاصله چه می کردید؟
همسر شهید: توی بیمارستان می نشستم تا نوبتم بشود. آنهایی که برای نوبت از شهرستان می آمدند، شب را آنجا میخوابیدند ولی من توانایی ماندن و خوابیدن در آنجا را نداشتم.
**: یادم هست عدهای در پیادهرو کنار بیمارستان چادر می زدند که خبرهایش خیلی پیچید و انتقاداتی هم شد...
همسر شهید: من خیلی اذیت می شدم و مجبور بودم سه دخترم را همراهم ببرم. زمان هم طوری نبود که نوبت بگیرم و برگردم خانه و بعدش دوباره به بیمارستان بروم. الان ممکن است پولی نباشد اما آن زمان، ۷۰۰۰۰ تومان کرایه آژانس میدادم برای رفتن به آنجا! آن وقت در روستای حبیبآباد پیشوا بودیم. توی روستا آژانس نداشت و با یکی از همسایگان هماهنگ می کردم که شوهرش ما را ساعت سه صبح به بیمارستان ببرد. آژانس بود اما کم بودند و شبها به این مسیر دور نمیرفتند. خیلی اذیت می شدم.
**: از بیمارستان چطوری برمی گشتید؟
همسر شهید: برای برگشت، ساعت ۱۲ شب که میشد، عزا میگرفتم چطور به خانه برگردم! آنقدر التماس می کردم تا یک ماشین راضی بشود به رفتن. هیچ رانندهای سمت ورامین و پیشوا نمیرفت. همه میگفتند خطرناک است. ساعت سه و چهار بعد از ظهر به برادرم زنگ میزدم و می گفتم که من ساعت ۱۲ شب کارم تمام می شود. شما بیا شهرری دنبالم. آن بنده خدا هم می آمد شهرری و من هم تا آنجا می رفتم. گاهی هم زنگ می زدم به شوهرخواهرم تا کمی از مسیر را به دنبالم بیاید.
شاید برای کسی که مردِ همراه داشته باشد، کار سختی نباشد ولی برای من واقعا خیلی دشوار بود. به همین خاطر راضی نمیشدم آقاخادم برود سوریه اما انگار حضرت زینب انتخابش را کرده بود. آقاخادم با این که خیلی مهربان بود، در دلش افتاده بود که هر طور شده به سوریه برود. بچههایش را خیلی دوست داشت. مثلا وقتی مسافرت یا مهمانی بود، امکان نداشت بدون دخترانش جایی بماند. می گفت اگر دخترانم کنارم باشند، شب می مانم و الا نه. به بچههایش خیلی وابسته بود اما نمیدانم چطور شد که هر چه موضوع بچهها را گفتم فایده نداشت. حتی به بچهها گفتم گریه کنند تا پدرشان نرود اما باز هم از این قضیه چشمپوشی میکرد. به بچهها می گفت باشد، نمیروم... اما کار خودش را می کرد.
**: بار اول که رفتند، چند روز سوریه بودند؟
همسر شهید: حدودا دو ماه و چند روز آنجا بودند. من هم با توپ پُر آماده استقبال بودم! خانوادهشان هم یک گوسفند قربانی کردند برای شکرگزاریِ سلامتِ آقاخادم.
**: حال جسمی و روحیشان خوب بود؟
همسر شهید: بله، خیلی خوب بودند... به آقا خادم گفتم: ما که راضی نبودیم، چرا رفتی؟... گفت: تو نمیدانی اولین جایی که رفتیم، حرم حضرت زینب بود. من به جای شما زیارت کردم و نماز خواندم. حرم حضرت رقیه هم رفتم و نیت کردم که شما من را ببخشی و اتفاقی نیفتد. خیلی نگرانتان بودم.
خلاصه سری اول اینطوری گذشت وگفت دیگر نمیروم. ۲۰ روز اینجا بود. دوباره دوستانش مدام پیامک می زدند که ما فلان روز می رویم، شما کی میآیید؟ دل توی دلش نبود. می گفت: اگر نرفته بودم، می توانستم تحمل کنم اما الان که یک بار رفتهام، اصلا حرف نرفتن را نزن چون تحمل ندارم!
/کسانی که یک بار می روند، دیگر پاگیر میشوند...
همسر شهید: می گفت وقتی که من از خانه حرکت می کنم، به عشق این می روم که یک بار دیگر به زیارت حرم حضرت زینب بروم. سوار هواپیما که می شوم و به سمت سوریه می روم، انگار صبری در دل من میاندازد که اصلا نگران شما و بچهها نیستم.
من می گفتم این کارَت بیرحمی است که بچههایت را می گذاری و می روی! خیلی دلیل برایش میآوردم و حرف می زدم ولی می گفت:نه، داری زود قضاوت می کنی. مثلا محرم و صفر در هیئتها این همه گریه میکنید و نذر و نیاز میکنید و میگویید فدای غریبی حضرت زینب بشوم، فدای سختیهایی که بیبی کشیده بشوم. شما چقدر آنجا گریه می کنید؟ الان وقتش است که ببینید این حرفها را از ته دلتان گفتهاید یا نه؟... میگفتم: از صمیم قلبم گفتهام ولی شرایط من را هم باید درک کنی.
اصلا این حرفها را قبول نمی کرد. سه باری که رفت، پنهانی رفت.
**: بالاخره ساک و وسائل با خودشان نمیبردند؟
همسر شهید: اصلا هیچ وسیلهای همراهش نمیبرد. از خانه با گوشی تلفنش، سوار موتور می شد و می رفت. حتی دریغ از یک دست لباس. همین که از اینجا می رفت، می گفت دوستانم می خواهند بروند و می روم تا با آنها خداحافظی کنم.
**: همان شب اول وقتی تلفنشان را جواب نمی دادند، موجب نگرانیتان نمیشد؟
همسر شهید: بله، همین که از خانه بیرون می رفت، تا وقتی در ایران بود، تلفنش جواب می داد. مثلا ساعت ۱۱ زنگ می زد و می گفت میشود من امشب نیایم؟ میگفتم: میدانم داری میروی سوریه! می گفت: نه نمی روم.
ساعت ۱۱ تلفنش را خاموش میکرد. فردایش زنگ می زد و می گفت ما دیشب در پادگان بودیم و منتظریم تا نیروها جمع بشوند و حرکت کنیم. پای پرواز تماس می گرفت. یک سری پروازش را لغو کردم. کسی که اعزامش را ردیف کرده بود به نام آقای سید هاشم حسینی را پیدا کردم و آنقدر با گریه التماسش کردم و به منزلش رفتم و گفتم من خیلی اذیت می شوم و خواهش می کنم همسر من را برگردانید؛ که پروازش را کنسل کرد.
آقای حسینی اولش گفت: خواهر! نمیشود. اصلا دست ما نیست. خودش با میل خودش رفته و نیت کرده و کسی او را با زور نبرده!
من هم گفتم: دو سری رفته و این، سری سوم است. من اصلا راضی نیستم برود. من همانجا بودم که جلوی خودم زنگ زد و پروازش را لغو کرد. یکشنبه بود.
**: وقتی متوجه لغوشدن اعزامشان شدند، چه عکسالعملی داشتند؟
همسر شهید: آن شب اصلا خانه نیامد. یکشنبه بود که پروازش را لغو کردند. تماس گرفتند و گفتند: همسر شما پروازشان لغو شده و ان شا الله تا صبح فردا میآیند منزل... خیلی خوشحال شدم. دیگر از خوشحالی نمی توانستم کاری کنم. با خودم می گفتم این یک باری که نتوانست برود، ان شا الله دیگر نمی رود.
**: شکر خدا تلاشهایشان به نتیجه رسید.
همسر شهید: با خودم گفتم این بار که نگذاشتم برود، دیگر حرف رفتن را نمی زند. شب، باز هم تماس گرفتم و دیدم گوشیاش خاموش است. گفتم حتما کنسلشدن پروازش حقیقت نداشته. فردایش به من زنگ زد که پرواز من را لغو کردی و من خیلی ناراحت شدم. نباید در کار من دخالت میکردی! من دو سه شب با دوستانم در پادگان میمانم، اگر شد پنجشنبه یا جمعه برمی گردم؛ البته تلاشم را می کنم که بروم...
از این حرفش خیلی ناراحت شدم. همان سهشنبه با پرواز بعدی رفت و اصلا خانه نیامد. یعنی یکشنبه پروازش را لغو کردم؛ دوشنبه خانه نیامد و سهشنبه با پرواز بعدی و با دوستانش به سوریه رفت.
**: در آن تماس تلفنی به همان آرامی با شما صحبت کردند؟
همسر شهید: خیلی آرام بود. کل برادرانش هم همینطورند. شش برادر دارد که همهشان اخلاق خوب و خونسرد و مهربانی دارند. گوشی را از من گرفت و با بچهها هم صحبت کرد اما خانه نیامد. گفت نیت کردهام و باید بروم.
**: آن روزها منزلتان کجا بود؟
همسر شهید: پیشوای ورامین.
**: این شد اعزام سوم که رفتند و برگشتند...
همسر شهید: بله، حدود دو هفته به عید نوروز ۱۳۹۴ بود که برگشت. ۱۱ فروردین ۱۳۹۵ بود که اصرار کرد با بچهها برویم بیرون. گفتم: چه کاری است؟ هر روز داریم مهمانی میرویم. بگذار سیزدهبدر برویم... اصرار داشت با بچهها به پارک برویم. گفت: آخر من میخواهم جایی بروم و گمان میکنم سیزدهبدر به شما خوش نگذرد... این را که گفت رعشهای به بدنم افتاد و ترسیدم. با خودم گفتم دوباره میخواهد برود سوریه. گفت: شاید بروم و شاید نروم.
**: شما بعد از سه بار اعزام هم راضی نبودید...
همسر شهید: بله، من هیچ وقت راضی نشدم. وقتی که خیلی قرآن را میآورد و قسمم میداد که بیتابی نکن؛ یکی دو روز آرام می شدم و میگفتم: پناه بر خدا؛ حالا دو بار رفته و هیچ اتفاقی نیفتاده... بعدش هم مدام نذر میکردم. حضرت زینب را قسم میدادم حالا که همسرم دوست دارد به سوریه بیاید، مراقبش باش! قرآن را میآورد وسط و می گفت به همین قرآن قسم بخور که از من راضی باشی و با مادرم درباره رفتنم جر و بحث نکنی! خدا بزرگ است و مرگ که دست ما نیست... البته میانه من با مادر و کل خانواده آقاخادم خیلی خوب بود. راهمان هم خیلی دور نبود. ما حبیبآباد بودیم و آنها قاسمآباد.
**: خلاصه راضیتان کردند...
همسر شهید: راضی میشدم اما وقتی خبر آمدن شهیدها می آمد، تنم می لرزید و می گفتم: نرو! نظرم برمی گشت. ۱۱ فروردین گفت امروز یکی از دوستانم خیلی زخمی شده. بیا برویم عیادتش در بیمارستان بقیهالله. من گفتم: راه دور است و با بچه کوچک، سخت است... با این که وسیله نقلیه هم نداشتیم، به من و خواهرش پیشنهاد داد که برویم تا یکی از دوستان مجروحش را ببینیم. گویا پدر و مادر دوستش ایران نبودند و میخواست ما به جای خانوادهاش به عیادت برویم. من که نمیتوانستم بروم اما به خواهر آقاخادم گفتم شما برو. ایشان هم به خاطر این که من نرفتم، قبول نکرد تا برود. آقاخادم هم مدام می گفت: من تنها هستم، بیایید با هم برویم. ضرر می کنید... اما من گفتم نمیتوانیم بیاییم. تو هم نرو و به جای امروز، پسفردا برو.
اصرار داشت که برود. میگفت امروز خیلی از دوستانش را آوردهاند و عدهای از آنها مرخص میشوند... ما نمیدانستیم نیتش چه بود. بعدا معلوم شد میخواسته به عیادت برود و بعدش هم راهی سوریه بشود.
**: پس چرا میخواستند شما را همراهشان ببرند؟
همسر شهید: مثلا میخواستند من در آن عیادت، در فضا قرار بگیرم و دلم به رحم بیاید و راضی بشوم... اما به هر حال ما نرفتیم و خودش تنهایی رفت. غروب زنگ زد که دوستم حالش بد است و من تا دیروقت اینجا هستم. شاید شب بیایم و شاید هم نه... وقتی این شاید را میگفت، می فهمیدم که قرار است برود.
فردای آن روز، دیگر گوشیاش آنتن نمیداد. هر چند ساعت یکبار که زنگ میزدم بوق میخورد و دوباره خاموش میشد. دوباره رفتم منزل مادر شوهرم تا خبر بگیرم. خواهرش گفت که رفته بیمارستان و از آنجا به مادر زنگ زده و گفته که فردا پرواز است و میخواهم بروم. گفته به شما هم زنگ می زند.
خیلی ناراحت شدم. وقتی پرسیدم چه کسی خبر داشته که آقا خادم امروز پرواز دارد؟ همه انکار کردند اما به نظرم همهشان میدانستند. چون خانوادهاش راضی شده بودند، به آنها خبر می داد که میخواهد برود. فردایش مدام زنگ می زدم و میگفت در دسترس نیست. حوالی اذان مغرب بود که دیدم بوق میخورد اما کسی جواب نمی دهد. خوشحال شدم و گفتم هنوز ایران است. ناگهان گوشیاش را جواب داد و گفت: من تازه فرودگاه دمشق هستم و از هواپیما پیاده شدهام... خیلی نگران شدم. گفت: امکان دارد الان تماسمان قطع بشود اما نگران نشو. به محض این که جاگیر بشویم، خودم تماس می گیرم.
*میثم رشیدی مهرآبادی
... ادامه دارد