گروه جهاد و مقاومت حلقه وصل - همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میانسال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانهاش در خیابان بالایی برد.
حاج خدابخش حیدری، پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبلهای راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمندهای کارکشته و حرفهای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعیاش را وسط سختیها و در به دریهای زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفتههای صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.
**: یعنی بدنشان به غیر از همان گلوله دیگر هیچ جراحتی نداشت؟
پدر شهید: هیچ جراحتی نداشت. فقط یک مقدار طرف راست صورتش کبود شده بود. و اگر نه بقیه اش تکان نخورده بود. فکر می کردی خواب است، به همین زیبایی. چون به من یکسریها چیزهایی گفته بودند؛ گفته بودند جنازه عباس سه روز مانده در آفتاب داغ، یکی گفته بود بالاخره ... حرف است دیگر، یکی گفته بود صورتش را حیوانات وحشی خوردهاند، یک طرف صورتش نیست، یعنی در اثر جراحت زخم نیست بلکه حیوانات درنده خوردهاند و...
وقتی ما رفتیم معراج شهدا در تهران، میدان امام خمینی، من خودم را از همه زودتر رساندم. همه بودیم، البته من به خاطر حرفی که زده بودند، راضی نبودم مادرش برود. گفت بالاخره مادر است دیگر، این تابوت را باز کند شرایطش اینطور باشد، ناجور میشود. گفتم من می روم هر شرایطی هم باشد فرق نمی کند، او که دیگر شهید شده جنازه اش سالم باشد یا تکه پاره شده باشد، شهید شده. همسرش هم بود. مادرزنش هم بود. رفتیم آنجا، من رفتم پیش آن مسئولی که تابوتها را می آورد آنجا و درش را باز می کند و به خانواده ها نشان می دهد. رفتم آنجا و گفتم این تابوت پسر من را می آورید؟ گفت چرا نمی آوریم؟ می آوریم درش را باز می کنیم و به شما نشان می دهیم...
گفتم من اینجا آمدم به خاطر این که... شما تابوت را بیاور، من حرفی ندارم، ولی تابوت را باز نکن، اجازه نداری باز کنی...گفتند چرا؟ گفتم چرایش را من می دانم، باز نکن!
**: پس چطور میخواستید پیکر عباسآقا را شناسایی کنید؟
پدر شهید: شناسایی شده بود قبلا دیگر، عکسش را زده بودند کنار تابوت. فامیل ها رفته بودند قبل از ما و شناسایی شده بود.
مادر شهید: قبل از ما، پسرعمه و اینها رفته بودند برای شناسایی
**: پس شما برای وداع رفتید؟
پدر شهید: بله. برای وداع رفتیم. اینها گفتند شما اجازه نمیدهید؛ باشه چشم. البته اول پرسیدم پیکرش چطوری است؟ چند تکه پاره شده؟ گفتند آقا! تکه پاره نشده، کی می گوید؟ فقط یک طرف صورتش، یک مقدار کبود است.
**: البته یکسری شهدا را هم که در معراج می آورند، تابوتشان باز می شود اما کفن را باز نمیکنند...
پدر شهید: من گفتم وقتی تابوت را باز کند، شاید مادر دست بیندازد کفن را هم باز کند. گفتم من پدر هستم، تابوت را باز نکن...گفتند باشد. وقتی آن چهار تا سرباز تابوت را آوردند من حس کردم که خیلی سنگین است. اتفاقا آن طفلکیها هم خیلی آدم های ضعیف و لاغری بودند. رفتار آنها را دیدم و سر رفتار آنها متوجه شدم که اینها دارند اذیت می شوند، تابوت خیلی سنگین بود. وقتی آوردند، تابوت را گذاشتند روی زمین، بنده خدا یکیشان از کمرش گرفت و بلند شد و یک آهی کشید و همانجا مداحی کردند. خانواده و همسرم هرچه گفتند تابوت را باز کن؛ قبول نکردم.
**: به قسمت حسینیه معراج آوردند؟
پدر شهید: بله؛ در حسینیه. اینها هر چه گفتند تابوت را باز کن، ما اجازه ندادیم.
مادر شهید: گفتند ما اجازه نداریم؛ فقط زمان خاکسپاری تابوت را باز میکنیم.
پدر شهید: می گفتند فقط زمانی که پیکر را می بریم در بهشت زهرا، سر مزار یا هر جایی که قرار است دفن بشود، ما سر تابوت را باز می کنیم و شما پسرت را ببین. به خانومش هم گفتند آن موقع شوهرت را ببین. قبل از من که اینها رفته بودند برای شناسایی هم تابوت را باز نکرده بودند. گفتم دست شما درد نکند، همین خوب است که شما تابوت را باز نکردید، همین درست است. بعد آمدیم خانه و تصمیم گرفته شد که عباس را قطعه ۵۰ بهشت زهرا دفن کنیم.
**: شما چطور از شهادت عباسآقا خبردار شدید و چطور آمدید ایران؟
پدر شهید: من آنجا از سر کار که آمدم ساعت ۴ عصر بود، خیلی هم خسته می شدم چون واقعا کار کورهپزخانه کار سنگینی است. خانوم هم طبق عادت سه تا چایی سبز برای من می ریخت، می آمدم و سه تا چایی سبز می خوردم. داخل یکی شکر می ریخت و دو تا هم بدون شکر. تا من می رسیدم، دست و صورتم را می شستم و آماده می شدم، اینها قشنگ سرد می شد تا من بخورم، هر سه را پشت سر هم می خوردم و می گذاشتم کنار. اولی را خورده بودم، دومی را خورده بودم که دیدم در زدند. یکی از بچهها رفت در را باز کرد. من یک برادر داشتم که خدا بیامرز پارسال عمرش را به شما داد. برادر بزرگ بزرگ ما بود و سرطان داشت. ایشان هم از زخمیهای زمان جنگ ایران و عراق در دوران بنیصدر بود. در جنگ ایران و عراق، جانباز هم شده بود. تمام بدنش پر از ترکش بود.
**: ایشان آمدند افغانستان و آنجا ساکن شدند؟
پدر شهید: بله، آن زمانی که شیمیایی زده بودند او در جبهه بود. حالا نمی دانم در اثر آن شیمیایی بود که سرطان روده گرفت یا چیز دیگری. به هر حال، این برادرم آمد. یک کیسه پر از قرص و شربت و آمپول توی دستش بود. جالبش اینجا بود که برای من سئوال پیش آمد که «در هرات در همانجا کوچهای که آنها زندگی می کنند، یک درمانگاه شخصی هست، یعنی همه طور پزشک و جراح و همه چی تکمیل دارد، برادرم از همانجا دارویش را گرفته بود، چرا از آنجا به خانه ما آمده بود؟ چون باید یک کورس ماشین سوار می شد» برادرم آمد در خانه ما، دیدم قرص هایش دستش است، دیدم رنگش پریده، برادر زن من هم با او بود. با هم آمدند داخل.
من بطور اتفاقی همان هفته بسته اینترنت نخریده بودم. الان هم هیچ موقع نمیشود که من بسته اینترنتی نداشته باشم، همیشه دارم، فقط همان هفته نخریده بودم و در جریان اخبار نبودم.
**: معمولا اخبار را از کجا پیگیری می کردید؟
پدر شهید: بیشتر از فیسبوک اخبار را میدیدم. بعد اینها آمدند همین طوری نشستند. چایی ریختیم برای اینها، پرسیدم برادر! خراب احوالی؟ چه شده؟ دیدم برادر زن من صورتش قرمز شده. قشنگ حس کردم یک چیزی گلوی او را دارد فشار می دهد. گفتم چیزی شده؟ خبری شده؟
بعد خانومم گفت شما با این آمدنهایتان آدم را می ترسانید. برادرم گفت بله من رفته بودم دکتر این داروها را گرفتم و... من گفتم خب دکتر کنار خانه ات است، می رفتید خانه دیگر؛ چه کاری بود بیایی اینجا؟ برادرزنم را هم با خودت بیاوری اینجا! چی شده؟ اصل حرف و داستان چیست؟ برادر من بنده خدا یک مقدار آدم رکی بود. برگشت و گفت شما حق دارید بترسید، شوکه شوید؛ عباس پسرتان در سوریه شهید شده!
**: مستقیم و بیمقدمه شهادت عباس را گفتند؟!
مادر شهید: مستقیم گفت. اصلا نگذاشت تکان بخوریم. یکی از دخترها داخل آشپزخانه داشت آشپزی می کرد، یکی دم در بود. اصلا یک طور به ما دو تا گفت که دیگ از دست دخترم که برنج را آبکشی می کرد، افتاد. اصلا نشد جمعش کنیم.
پدر شهید: بعد خانومم یک مقدار شوکه شد، من فهمیدم فوری دیگر.
**: اخوی شما چطور متوجه شهادت عباسآقا شده بود؟
پدر شهید: بهش زنگ زده بودند از ایران. اینطور شد، من هم فوری استکانم را گذاشتم زمین. بعضی وقت ها اصلا یاد آدم نمی رود، من هم دست هایم را همین طوری کردم طرف خدا گفتم الهی شکر، خدا قبول کند. مادرش گفت چی شده؟ چی شده؟ او متوجه نشده بود. گفت چی شده؟ گفتم هیچی؛ خوشبحالت شد؛ مادر شهید شدی. نحوه شنیدن ما اینطوری بود.
آن شب گفتم بروید یک بسته اینترنتی برای من بخرید از مغازه برادر. برادرم آنجا مغازه خواربارفروشی داشت. همه چی می فروخت. اینها رفتند یک بسته آوردند من در گوشی انداختم، همین طور که فیسبوک را باز کردم دیدم عکس های عباس ردیف همین طور پشت سر هم ۱۰ - ۱۵ تا آمد. چون یک مقدار هیکلش خوب بود بچه ها بهش می گفتند «عباس گوشتی». دیدم همه نوشتهاند «گوشتی» آسمانی شد! ما همان شب تصمیم گرفتیم که او را کجا دفن کنند. خواهرزاده ام، پسرعمه ام و برادرم که پدرزن عباس بود،اینجا در ایران بودند. اینها همه گفتند اگر شما اجازه بدهید، الان هیچ عجله ای نیست، شما مهمان هایت را رد کن، ما عباس را خاکسپاری می کنیم، فقط بگو کجا دفنش کنیم.
**: یعنی می گفتند شما در هرات مراسم بگیرید، ما هم در ایران تشییع میکنیم؟
پدر شهید: بله؛ منظورشان این بود که مراسمةایتان را بگیرید، بعد یواش یواش بیایید به سمت ایران. من هم یک لحظه فکر کردم این هم حرف خوبی است، حالا که اتفاق افتاده دیگر. تعدادی از خانوادهمان در امامزاده حمزه (برادر امام رضا(ع)) خاتون آباد هستند. آنجا ۱۴ - ۱۵ نفر از اعضای خانواده من آنجا دفن است، از برادرم بگیر تا پدرم، پسر برادرم، عمه ام، خواهرم و اینها، از قدیم همانجا هستند دیگر. گفتم همان خاتونآباد ببریم دیگر. بعد اینها رفتند خبر دادند به سپاه و بسیج پاکدشت. بنرش را هم چاپ کرده بودند زده بودند در همان منطقه مامازن و... بعد مادرم گفت نه؛ من نمی گذارم کسی پسر من را دفن کند! من باید ببینمش... یک لحظه خداییش خودم هم شوکه شده بودم؛ بعد فکر کردم دیدم این هم درست می گوید؛ راست می گوید، گفتم پیکر عباس را بگذارید سردخانه تا ما بیاییم.
**: موقعی که شما خبردار شدید پیکر را از سوریه آورده بودند؟
پدر شهید: بله، تهران بود. وقتی اینطور شد، آن شب که گذشت، فردایش از کنسولگری ایران به ما زنگ زدند و گفتند شما پاسپورت داری؟ شما آقای حیدری هستید؟ پسری به اسم عباس داشتید؟ مثلا مقدمه چینی کردند. گفتم: خبر دارم برادر من. گفت خبر که داری، پاسپورت هم داری؟ گفتم نه. گفت بیایید کنسولگری پاسپورت به شما می دهیم. بعد ما فردا شبش دو تایی به کنسولگری رفتیم.
**: یعنی بدون اینکه شما اقدام کنید، آنها اقدام کردند.
پدر شهید: بله. این را هم بگویم که اقدامات کنسولگری ایران در هرات خیلی عالی است، واقعا عالی است، آدم باید تحسین کند. چون ما کشور خودمان را که می بینیم، اینها را هم می بینیم، خب خیلی فرق می کند.
بعد من و خانومم فردا شب با این دختر کوچکم رفتیم کابل، اول ماه رمضان شد، تقریبا ده روز آنجا ماندیم تا پاسپورت هایمان را گرفتیم، دوباره برگشتیم هرات، رفتیم کنسولگری و خودمان را معرفی کردیم. دو تا آقایی آنجا بود، اسم هایش را می دانم ولی شاید لازم نباشد بگویم، اینها همکاری کردند با ما. واقعیتش، چون ویزا آن زمان اصلا نبود و به کسی نمی دادند. گفتم چطور ویزا بگیرم؟ گفت تو بیا کاریت نباشد... ما رفتیم و به هر طریقی ویزای ما را درست کرد. آزمایش خون و اینها را هم دادیم و آمدیم تهران. از راه زمینی، دوغارون آمدیم.
**: مستقیم به تهران رفتید یا مشهد؟
پدر شهید: رفتیم مشهد، رفتیم زیارت کردیم امام رضا را. آنجا در مشهد مقدس چند خواهرزاده و برادرزاده دارم. خبر شده بودند که عمو از افغانستان آمده. برادرزادهام آمد دور حرم ما را هر طور بود پیچاند و برد خانه اش. گفت من نمی گذارم بروید. رفتیم خانه اینها، شب آنجا بودیم، صبحش هم شوهرش یک ماشین۴۰۵ دارد گفت من شما را می رسانم تا ترمینال؛ عجله نکنید؛ چاییتان را بخورید. ما نصفه شب بلند شدیم گفتیم می رویم، گفت نه؛ شما چاییتان را بخورید، شما را می برم ترمینال تا سوار اتوبوس بشوید. آنجا آشنا دارم، صندلی خوب برایتان بگیرم، شما اذیت نشوید یا می برمتان ایستگاه قطار. خلاصه با این حرف ها ما را پیچاند دیگر. ما گفتیم باشد حالا یک چایی می خوریم اینجا و بعد میرویم.
**: شما هم عجله داشتید زودتر برسید... تا موقعی که به خاک سپرده نشوند آن دلشوره و دل آشوب هست...
پدر شهید: بله دیگر. وقتی این بنده خدا سوار ماشینش شدیم، آمدیم ترمینال. اول آمد چهار راه مقدم ، به نیت ایستگاه قطار ولی نگه نداشت و پیچید طرف ترمینال اتوبوسها. گفتیم خب قطار می رفتی، گفت خب می رویم برای اتوبوس ها. به ترمینال هم که رسیدیم، نگه نداشت. گفت تا فریمان می برمتان. خلاصه بنده خدا از فریمان هم ما را آورد تا تهران. نیت کرده بود ما را برساند.
نزدیک ۳ بعد از ظهر ما رسیدیم به ورامین.
**: منزل اخویتان کجا بود؟
پدر شهید: یک روستای خیلی پرتی متاسفانه، خیلی جای بدی بود، دمزآباد است.
**: در همان پیشوا؟
پدر شهید: در اطراف ورامین.
**: شما اول آمدید منزل ایشان؟
پدر شهید: بله. باید می آمدیم اینجا. رفتیم و مراسماتش هم برگزار شد. آنجا عروسم را دیدم. بنده خدا خیلی هم وضعیتش منقلب بود. خیلی وضعش خراب بود. خداییش، هم از نظر مسکن جا نداشتند، در اتاق های کوره پز خانه بود، نه فرشی نه هیچی، چون تازه آمده بودند دیگر. یعنی از هر نظر، از نظر من وضعیتشان مطلوب نبود، خیلی خراب بود. خلاصه من کارهایشان را انجام دادیم و بردیم آنجا به خاک سپردیم.
خلاصه داستانش این بود.
**: شما جزو معدود افرادی بودید که بودید در موقع خواکسپاری، خیلی از افراد نبودند. شما خودتان انتخاب کردید که بهشت زهرا باشد؟
پدر شهید: این هم یک داستانی دارد. شاید طول بکشد. ایشان خواب دیدند [مادرش] چون پاکدشت به دنیا آمده بود از آنجا [پیشوا] هم که اعزام شده بود، این دو تا سپاه با همدیگر جار و جنجال پیدا کردند
**: سپاه پیشوا و سپاه پاکدشت؟
پدر شهید: آره، این می گفت اینجا بوده، آنها رفتند همه چیزش را درآوردند، در مدرسه ما درس خوانده است، سیکلش را از اینجا گرفته، مثلا اینجا به دنیا آمده؛ چون آنجا به دنیا آمده. اینها هم گفتند از اینجا اعزام شده، ما نمی گذاریم... یک هفته این برنامه بود.
**: با هم اختلاف داشتند که شهید ماست
پدر شهید: آره. من دیدم نمی شود اینجا، دردسرش زیاد است. بعد مادرش گفت من خواب دیدم که گفته من را ببر بهشت زهرا.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...